خونه جدید مبارک. فصل دوم. پارت 3
شب موقع خواب از جیمین پرسیدم:
میشه فردا برنگردیم؟
خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود .
صبح هم می خوام برم کوه پیاده روی و یکم طول می کشه ،باشه عشقم؟
جیمین : نه خیر ،شما فردا نوبت روانشناس داری و هنوزم یادم نرفته که آخرین باری که تنها رفته بودی کوه اگر نرسیده بودم مرده بودی و می خواستی خودکشی کنی ،مگه عقلم رو خر خورده که بزارم دوباره بری تنها ؟
گفتم: جیمین ،قول می دم چیزی نشه.می دونی که سر قول هام می مونم
جیمین: باشه ولی هر ۱۵ دقیقه یه پیام می دی و اگر حتی یه دقیقه دیر بشه جیمینا رو می دم این روباهه بخوره.
خودتم غذای خودمی
لب هام رو روی هم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم ،
به زور قبول کردم.
جیمین بهم یه گردنبند با یه الماس تزیین شده ی قشنگ قدیمی طور بهم داد .
گفتم: جیمین این خیلی با سلیقه ات فرق داره ،تغییر سلیقه ناگهانی دادی؟
جیمین: نه خیر این گردنبند طلسم شده از دوران چوسانه.
اگر بترسی
یا خطری توی آیندهی نزدیک تو باشه
یا بخوای دوباره بلایی سر خودت بیاری
این بهم میگه
گفتم: واقعا اون زمانی ها خوش سلیقه بودنا.خیلی قشنگه
رفتیم بخوابیم
ساعت حدود ۳ صبح با صدای جیر جیر وحشتناک پنجره ی یکی از اتاق ها بیدار شدم.
عجیب بود ،چون قبل خواب به خاطر سرما همه ی پنجره ها قفل و بسته بود
ولی چون خونه خیلی بزرگ بود
جیمین هم مثل همیشه داشت خواب هفت پادشاه رو میدید
بلند شدم که ببینم چیه.
سایه ی یه آدم رو دیدم که توی یکی از اتاق ها بود
خونسردیم رو حفظ کردم سریع جیمین رو بیدار کردم
آروم گفتم:
جیمین ،جیمین یکی توی خونه است
جیمین به پهلو چرخید : عزیزم باز توهم زدی!
آروم بیرون رو نگاه کردم و باز سایه ی یه نفر که خیلی محو طور بود رو از آشپزخونه دیدم
گفتم: جیمین شوخی نیست ،پاشو،هنوزم اینجاست
جیمین بلند شد و با هم رفتیم ببینیم
در یکی از اتاق ها رو باز کردیم یه مرد با ماسک و تفنگ تو دستش داشت کشو ها رو می گشت
تا ما رو دید تفنگ رو سمتمون گرفت
جیمین: تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود
بعد با کمک قدرتش تفنگ از دست مرد پرت شد و مرده افتاد زمین و شروع کرد به ناله کردن.
صدای استخون هاش میومد
چشمای جیمین رنگش به قرمز عوض شده بود و برق می زد
من دیگه اینجا زنگ زدم پلیس و حدود یک ساعت بعد تصمیم گرفتن تشریفشون رو بیارن.
اومدن و مرده رو گرفتن
پلیس گفت : فکر می کنین به چه قسمت های خونه آسیب زده؟
ازش شکایتی داری؟
گفتم: بله
می دونم اتاق ها و آشپزخونه رو گشته
یهو طرف از توی ماشین داد زد: من اصلا به آشپزخونه نرسیدم.این هیولای غیر انسان قبل از این که برم سراغ بقیهی جاها ،پیداش شد.
اصلا توی آشپزخونه چه چیز با ارزشی برای دزدی هست؟
ترسیدم اگر اون دزد اون فرد توی آشپزخونه نبود،پس کی بود؟
یعنی کس دیگه ای هم توی خونه است؟
میشه فردا برنگردیم؟
خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود .
صبح هم می خوام برم کوه پیاده روی و یکم طول می کشه ،باشه عشقم؟
جیمین : نه خیر ،شما فردا نوبت روانشناس داری و هنوزم یادم نرفته که آخرین باری که تنها رفته بودی کوه اگر نرسیده بودم مرده بودی و می خواستی خودکشی کنی ،مگه عقلم رو خر خورده که بزارم دوباره بری تنها ؟
گفتم: جیمین ،قول می دم چیزی نشه.می دونی که سر قول هام می مونم
جیمین: باشه ولی هر ۱۵ دقیقه یه پیام می دی و اگر حتی یه دقیقه دیر بشه جیمینا رو می دم این روباهه بخوره.
خودتم غذای خودمی
لب هام رو روی هم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم ،
به زور قبول کردم.
جیمین بهم یه گردنبند با یه الماس تزیین شده ی قشنگ قدیمی طور بهم داد .
گفتم: جیمین این خیلی با سلیقه ات فرق داره ،تغییر سلیقه ناگهانی دادی؟
جیمین: نه خیر این گردنبند طلسم شده از دوران چوسانه.
اگر بترسی
یا خطری توی آیندهی نزدیک تو باشه
یا بخوای دوباره بلایی سر خودت بیاری
این بهم میگه
گفتم: واقعا اون زمانی ها خوش سلیقه بودنا.خیلی قشنگه
رفتیم بخوابیم
ساعت حدود ۳ صبح با صدای جیر جیر وحشتناک پنجره ی یکی از اتاق ها بیدار شدم.
عجیب بود ،چون قبل خواب به خاطر سرما همه ی پنجره ها قفل و بسته بود
ولی چون خونه خیلی بزرگ بود
جیمین هم مثل همیشه داشت خواب هفت پادشاه رو میدید
بلند شدم که ببینم چیه.
سایه ی یه آدم رو دیدم که توی یکی از اتاق ها بود
خونسردیم رو حفظ کردم سریع جیمین رو بیدار کردم
آروم گفتم:
جیمین ،جیمین یکی توی خونه است
جیمین به پهلو چرخید : عزیزم باز توهم زدی!
آروم بیرون رو نگاه کردم و باز سایه ی یه نفر که خیلی محو طور بود رو از آشپزخونه دیدم
گفتم: جیمین شوخی نیست ،پاشو،هنوزم اینجاست
جیمین بلند شد و با هم رفتیم ببینیم
در یکی از اتاق ها رو باز کردیم یه مرد با ماسک و تفنگ تو دستش داشت کشو ها رو می گشت
تا ما رو دید تفنگ رو سمتمون گرفت
جیمین: تموم شد؟خیلی تاثیر گذار بود
بعد با کمک قدرتش تفنگ از دست مرد پرت شد و مرده افتاد زمین و شروع کرد به ناله کردن.
صدای استخون هاش میومد
چشمای جیمین رنگش به قرمز عوض شده بود و برق می زد
من دیگه اینجا زنگ زدم پلیس و حدود یک ساعت بعد تصمیم گرفتن تشریفشون رو بیارن.
اومدن و مرده رو گرفتن
پلیس گفت : فکر می کنین به چه قسمت های خونه آسیب زده؟
ازش شکایتی داری؟
گفتم: بله
می دونم اتاق ها و آشپزخونه رو گشته
یهو طرف از توی ماشین داد زد: من اصلا به آشپزخونه نرسیدم.این هیولای غیر انسان قبل از این که برم سراغ بقیهی جاها ،پیداش شد.
اصلا توی آشپزخونه چه چیز با ارزشی برای دزدی هست؟
ترسیدم اگر اون دزد اون فرد توی آشپزخونه نبود،پس کی بود؟
یعنی کس دیگه ای هم توی خونه است؟
۱۷.۷k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.