ان من دیگر p10
"دخمه معجون سازی اسنیپ 2 "
لوسی
مشغول کارم بودم و زیر چشمی نگاهی به اسنیپ می انداختم . اخم کرده بود و به من زل زده بود . بعد از چند دقیقه یکدفعه با سرعت به طرفم اومد. اول ترسیدم که نکنه چیزی رو اشتباهی توی معجون ریختم؛ اما از کنارم رد شد و به سمت کمد قدیمی رفت.همین طور که در کمد رو باز میکرد ،چوبدستیش رو به شقیقش نزدیک کرد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.نواری نازک و نقره ای از کنارش خارج شد و بعد همه اون رو داخل ظرف عجیبی ریخت.
-ببخشید پروفسور . اون چیه ؟
اسنیپ-افکار مزاحم. خاطراتی که داخل ذهن جولان میدن و تمرکز رو از فرد میگیرن .
-یعنی پاک میشن.
اسنیپ-نه دقیقا. فقط کمرنگ میشن . تا وقتی که دوباره بهشون فکر نکنی .
-چرا میخواید این افکار رو از خودتون دور کنید؟
اینبار با تندی جواب داد: فکر نمیکنم زندگی شخصی من به شما ربطی داشته باشه . سوال های شما مانع تمرکز من میشه . حالا باید دوباره اون کار رو انجام بدم.
-پس شما دارید از افکارتون فرار میکنید.
اسنیپ چهره وحشتناکی به خودش گرفت . گفت: چـــی گفتی؟
-شما از احساساتتون میترسید . توان روبرویی با گذشتتون رو ندارید پس ازش فرار میکنید. پوزخندی زدم و ادامه دادم :و اونا رو توی کشوی قدیمیتون غایم میکنید تا خاک بخورن.
اسنیپ-چطـــــــــــــــور جرائت میکنی در زندگی خصوصی من دخالت کنی .چطور جـــــــــرات کردی به وسایل شخصی من دس.. اخ!
ترسیده نگاش کردم .موقعی که داشت در کمد رو محکم میبست یکی از شیشه های معجون ریخت روی استین دست چپش . سریع سمتش رفتم. نمیدونم را اصلا اون حرفارو زدم . نمیخواستم ناراحتش کنم یا بهش اسیب بزنم اما واقعیت این بود که همه اینها تقصیر منه.
-پروفسور؟حالتون خوبه ؟
اسنیپ-اون شیشه سفید رنگ رو بیار زود باش .
کاری که گفته بود رو انجام دادم و کنارش نشستم . تند تند دکمه های استینش رو باز کردم .دستش قرمز شده بود .حالتی مثل سوختگی .فک کنم چرک های خیارک غده دار بود. معجون رو روی دستش ریختم و همه جاش پخش کردم که چشمم خورد به یه علامت عجیب روی دستش .تا متوجه نگاهم شد سریع استینش رو پایین اورد .
اما من اون علامت رو قبلا دیده بودم. علامت شوم بود . یعنی... اون یه مرگ خواره؟
دامبلدور میدونه؟ با صدای اسنیپ به خودم اومدم
اسنیپ-برو بیرون.حالــــــــا.
سریع از دخمه زدم بیرون .از قلعه خارج شدم و به سمت دریاچه حرکت کردم. اشکام بی اراده پایین ریخت.نه اسنیپ نمیتونه یه قاتل باشه .درسته یکم اخلاقش تند ولی....
هیچ دلیل قانع کننده ای برای خودم نداشتم. با چیزهای ماگلی اشنایی کافی داشتم بخاطر همین هر روز توی کتابخونه کتاب هایی مثل تاریخچه هاگوارتز یا جادوگران و ساحره های تاثیر گذار رو میخوندم . توی یکی از این کتاب ها راجب . اسمشو نبر توضیح داده بود. علامت شوم هم علامت مرگ خوار ها یا همون پیروان اسمشو نبر بود.
توی افکارم غرق بودم و اصلا متوجه نشدم کی شب شد. دستی روی شونم نشست.
.
.
.
ببخشید اگه کمه .واقعا سرم شلوغه .اگه اسنیپ لوسی رو زنده بزاره ادامشو براتون مینویسم :)))))
لوسی
مشغول کارم بودم و زیر چشمی نگاهی به اسنیپ می انداختم . اخم کرده بود و به من زل زده بود . بعد از چند دقیقه یکدفعه با سرعت به طرفم اومد. اول ترسیدم که نکنه چیزی رو اشتباهی توی معجون ریختم؛ اما از کنارم رد شد و به سمت کمد قدیمی رفت.همین طور که در کمد رو باز میکرد ،چوبدستیش رو به شقیقش نزدیک کرد و چیزی رو زیر لب زمزمه کرد.نواری نازک و نقره ای از کنارش خارج شد و بعد همه اون رو داخل ظرف عجیبی ریخت.
-ببخشید پروفسور . اون چیه ؟
اسنیپ-افکار مزاحم. خاطراتی که داخل ذهن جولان میدن و تمرکز رو از فرد میگیرن .
-یعنی پاک میشن.
اسنیپ-نه دقیقا. فقط کمرنگ میشن . تا وقتی که دوباره بهشون فکر نکنی .
-چرا میخواید این افکار رو از خودتون دور کنید؟
اینبار با تندی جواب داد: فکر نمیکنم زندگی شخصی من به شما ربطی داشته باشه . سوال های شما مانع تمرکز من میشه . حالا باید دوباره اون کار رو انجام بدم.
-پس شما دارید از افکارتون فرار میکنید.
اسنیپ چهره وحشتناکی به خودش گرفت . گفت: چـــی گفتی؟
-شما از احساساتتون میترسید . توان روبرویی با گذشتتون رو ندارید پس ازش فرار میکنید. پوزخندی زدم و ادامه دادم :و اونا رو توی کشوی قدیمیتون غایم میکنید تا خاک بخورن.
اسنیپ-چطـــــــــــــــور جرائت میکنی در زندگی خصوصی من دخالت کنی .چطور جـــــــــرات کردی به وسایل شخصی من دس.. اخ!
ترسیده نگاش کردم .موقعی که داشت در کمد رو محکم میبست یکی از شیشه های معجون ریخت روی استین دست چپش . سریع سمتش رفتم. نمیدونم را اصلا اون حرفارو زدم . نمیخواستم ناراحتش کنم یا بهش اسیب بزنم اما واقعیت این بود که همه اینها تقصیر منه.
-پروفسور؟حالتون خوبه ؟
اسنیپ-اون شیشه سفید رنگ رو بیار زود باش .
کاری که گفته بود رو انجام دادم و کنارش نشستم . تند تند دکمه های استینش رو باز کردم .دستش قرمز شده بود .حالتی مثل سوختگی .فک کنم چرک های خیارک غده دار بود. معجون رو روی دستش ریختم و همه جاش پخش کردم که چشمم خورد به یه علامت عجیب روی دستش .تا متوجه نگاهم شد سریع استینش رو پایین اورد .
اما من اون علامت رو قبلا دیده بودم. علامت شوم بود . یعنی... اون یه مرگ خواره؟
دامبلدور میدونه؟ با صدای اسنیپ به خودم اومدم
اسنیپ-برو بیرون.حالــــــــا.
سریع از دخمه زدم بیرون .از قلعه خارج شدم و به سمت دریاچه حرکت کردم. اشکام بی اراده پایین ریخت.نه اسنیپ نمیتونه یه قاتل باشه .درسته یکم اخلاقش تند ولی....
هیچ دلیل قانع کننده ای برای خودم نداشتم. با چیزهای ماگلی اشنایی کافی داشتم بخاطر همین هر روز توی کتابخونه کتاب هایی مثل تاریخچه هاگوارتز یا جادوگران و ساحره های تاثیر گذار رو میخوندم . توی یکی از این کتاب ها راجب . اسمشو نبر توضیح داده بود. علامت شوم هم علامت مرگ خوار ها یا همون پیروان اسمشو نبر بود.
توی افکارم غرق بودم و اصلا متوجه نشدم کی شب شد. دستی روی شونم نشست.
.
.
.
ببخشید اگه کمه .واقعا سرم شلوغه .اگه اسنیپ لوسی رو زنده بزاره ادامشو براتون مینویسم :)))))
۳.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.