پارت 4
پارت 4
《با اون تونستم》
《پارت ۴》
[[صبح روز بعد]]
دلم میخواست بیشتر می خوابیدم ولی ظاهرا عادت کرده بودم این ساعت بیدار شم.یعنی بدن آدم انقدر راحت به همه چی عادت میکنه؟
بیخیال از اتفاق دیشب و خسته از رو تخت بلند شدم حوصله کار نداشتم.فکر میکنم دیگه وقت برگشتن و زیر پا گذاشتن همه احساسات بد بچگی بود.بچگی که هیچوقت نه شروع شد و نه خاطراتش تو ذهنم تموم میشه.
*تماس تلفنی با جانگ سوک*
-الو سلام
&سلام.اماده ای دارم میام دنبالت
-امروز رو شرکت نمیرم.میخوام وسایلم رو جمع کنم.
&وسایلت؟یعنی داری میگی که....
-آره.. دو تا بلیط برای شب رزرو کن که این سری با هم برمیگیردیم
&ناموسا؟اوکیه پس من همه چیزو اوکی میکنم
-باشه پس فعلا بای
&بای بچه
بعد از اینکه به جانگ سوک خبر دادم شروع کردم چمدون بستن و تا شب همه کارام رو اوکی کردم و یه ساعت بعد از رسیدن به فرودگاه سوار پرواز شدیم و یه چند ساعت تقریبا طولانی رو هوا بودیم که بل اخره رسیدیم...
هههههی...
نمیشه نادیده گرفت اما اونقدرام عوض نشده.حسی که داشتم عجیب بود.الان هر کس دیگه ای جای من بود پیش خودش میگفت ووووای چقدر همه چی تغییر کرده دلم برای محله قدیمیم تنگ شده و این جور چیزی ولی حیف من حتی چشمم به محله های قدیمی این شهر نخورده چه برسه بگم عوض شده یا نه.
تموم راه نگاه های متعجب جانگ سوک که از سر نشون ندادن ری اکشن به همه چی بود رو رو خودم حس میکردم.ولی اون که میدونست چه مرگمه پس چرا اینطور خیره شده بود؟
از چند متری به اون عمارت کوفتی زل زده بودم و با کمتر شدن مسیر قلبم بیشتر نمی تپید.
خب حالا دیگه مجبور بودم؟
بعد از توقف ماشین نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.
صدای قدم هام تو گوشم می پیچید تا اینکه رسیدم جلو در...
خواستم در بزنم که یه خدمتکار در رو باز کرد و خوشامد گفت.همونطور جلوی در خشکم زده بود که جانگ سوک آروم در گوشم صدام کرد گفت خیلی اروم باشم و برم تو.
با حفظ کردن خودم داخل شدم.همه چیز سر جاش و هیچ چیز تا الان تغییر نکرده بود.حتی اون گلدون شکسته چسبکاری شده که به خاطر اتفاقی شکستنش توسط اون مادر سنگ دلم به شدت تنبیه شدم.یعنی انقدر این دکوراسیون مضحک براش مهم بود که حتی تا الانم عوضش نکردن؟
صدای قدم هاش آشنا بود...
تق تق کفش پاشنه بلند پنج سانتیش که یادآور همهچیش بود جز لبخنداش.خیلی مغرور و با نگاه سرد از پله ها میومد پایین و تو چشمام زل میزد.هیچ حسی بهش نداشتم.حتی تنفر!از کنارم بدون احوالپرسی رد شد و منم بی توجه بهش رفتم طبقه بالا.یعنی واقعا انقدر بی احساس بود که بعد گذشت چند سال حتی سلام هم نکرد؟
هووف طبقه بالا.اتاق بابا.ته اون راهرو تاریک.
همونطور با خاطرات هم قدم شدم و رفتم تا رسیدم جلو در اتاق کارش..
در زدم و داخل شدم.
《با اون تونستم》
《پارت ۴》
[[صبح روز بعد]]
دلم میخواست بیشتر می خوابیدم ولی ظاهرا عادت کرده بودم این ساعت بیدار شم.یعنی بدن آدم انقدر راحت به همه چی عادت میکنه؟
بیخیال از اتفاق دیشب و خسته از رو تخت بلند شدم حوصله کار نداشتم.فکر میکنم دیگه وقت برگشتن و زیر پا گذاشتن همه احساسات بد بچگی بود.بچگی که هیچوقت نه شروع شد و نه خاطراتش تو ذهنم تموم میشه.
*تماس تلفنی با جانگ سوک*
-الو سلام
&سلام.اماده ای دارم میام دنبالت
-امروز رو شرکت نمیرم.میخوام وسایلم رو جمع کنم.
&وسایلت؟یعنی داری میگی که....
-آره.. دو تا بلیط برای شب رزرو کن که این سری با هم برمیگیردیم
&ناموسا؟اوکیه پس من همه چیزو اوکی میکنم
-باشه پس فعلا بای
&بای بچه
بعد از اینکه به جانگ سوک خبر دادم شروع کردم چمدون بستن و تا شب همه کارام رو اوکی کردم و یه ساعت بعد از رسیدن به فرودگاه سوار پرواز شدیم و یه چند ساعت تقریبا طولانی رو هوا بودیم که بل اخره رسیدیم...
هههههی...
نمیشه نادیده گرفت اما اونقدرام عوض نشده.حسی که داشتم عجیب بود.الان هر کس دیگه ای جای من بود پیش خودش میگفت ووووای چقدر همه چی تغییر کرده دلم برای محله قدیمیم تنگ شده و این جور چیزی ولی حیف من حتی چشمم به محله های قدیمی این شهر نخورده چه برسه بگم عوض شده یا نه.
تموم راه نگاه های متعجب جانگ سوک که از سر نشون ندادن ری اکشن به همه چی بود رو رو خودم حس میکردم.ولی اون که میدونست چه مرگمه پس چرا اینطور خیره شده بود؟
از چند متری به اون عمارت کوفتی زل زده بودم و با کمتر شدن مسیر قلبم بیشتر نمی تپید.
خب حالا دیگه مجبور بودم؟
بعد از توقف ماشین نفس عمیقی کشیدم و پیاده شدم.
صدای قدم هام تو گوشم می پیچید تا اینکه رسیدم جلو در...
خواستم در بزنم که یه خدمتکار در رو باز کرد و خوشامد گفت.همونطور جلوی در خشکم زده بود که جانگ سوک آروم در گوشم صدام کرد گفت خیلی اروم باشم و برم تو.
با حفظ کردن خودم داخل شدم.همه چیز سر جاش و هیچ چیز تا الان تغییر نکرده بود.حتی اون گلدون شکسته چسبکاری شده که به خاطر اتفاقی شکستنش توسط اون مادر سنگ دلم به شدت تنبیه شدم.یعنی انقدر این دکوراسیون مضحک براش مهم بود که حتی تا الانم عوضش نکردن؟
صدای قدم هاش آشنا بود...
تق تق کفش پاشنه بلند پنج سانتیش که یادآور همهچیش بود جز لبخنداش.خیلی مغرور و با نگاه سرد از پله ها میومد پایین و تو چشمام زل میزد.هیچ حسی بهش نداشتم.حتی تنفر!از کنارم بدون احوالپرسی رد شد و منم بی توجه بهش رفتم طبقه بالا.یعنی واقعا انقدر بی احساس بود که بعد گذشت چند سال حتی سلام هم نکرد؟
هووف طبقه بالا.اتاق بابا.ته اون راهرو تاریک.
همونطور با خاطرات هم قدم شدم و رفتم تا رسیدم جلو در اتاق کارش..
در زدم و داخل شدم.
۳.۱k
۲۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.