•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
•••••همخونه اخموی من💚🐸••••
#𝙋𝙖𝙧𝙩_59
#همخونه_اخموی_من
_خوب خوابیدی عمر بی بی
_سلام کی اومدی عشقم
_زیاد نیست که اومدم عزیزکم
اروم بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم با یاد اوری مرخصیش
و اینکه ممکن یه مدت نباشه چهره ام آویزون شد که دستش رو زیر چونه ام انداخت و گفت
_جونم عزیزدوردونه ام نبینم غم چشماتو
_کی برمیگردی بی بی؟
_نمیدونم مادر برم سری به بچه ها بزنم جشنشون برپاشه یکم میمونم و بعد میام
چشمام لبالب اشک شد میترسیدم از رفتنش با بغض و صدای خفه لب زدم
_برمیگردی پیشم؟
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید غرق آرامش بغلش شدم
نوازش وار دست به موهام میکشید و مهربون گفت
_معلومه که برمیگردم عزیزکرده بی بی نیام که دق میکنم تو نبودنت
_قرار بود باهم بریم
#𝙋𝙖𝙧𝙩_59
#همخونه_اخموی_من
_خوب خوابیدی عمر بی بی
_سلام کی اومدی عشقم
_زیاد نیست که اومدم عزیزکم
اروم بلند شدم و به تاج تخت تکیه دادم با یاد اوری مرخصیش
و اینکه ممکن یه مدت نباشه چهره ام آویزون شد که دستش رو زیر چونه ام انداخت و گفت
_جونم عزیزدوردونه ام نبینم غم چشماتو
_کی برمیگردی بی بی؟
_نمیدونم مادر برم سری به بچه ها بزنم جشنشون برپاشه یکم میمونم و بعد میام
چشمام لبالب اشک شد میترسیدم از رفتنش با بغض و صدای خفه لب زدم
_برمیگردی پیشم؟
دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید غرق آرامش بغلش شدم
نوازش وار دست به موهام میکشید و مهربون گفت
_معلومه که برمیگردم عزیزکرده بی بی نیام که دق میکنم تو نبودنت
_قرار بود باهم بریم
۳۰۸
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.