𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...21
سکوت عجیبی تو اتاق بیمارستان حکم فرما شده بود
جونگکوک به چشمهای نگران ماریا نگاه کرد
-چیشد؟ تو که میگفتی فقط برای کار مهمم چرا چشمات خیسه؟
چرت و پرت نگو...تا وقتی این پرونده بازه مسئولیت تو با منه
-من بلدم چطوری از خودم محافظت کنم
هه دیدیم چطور مواظبی...!
پلک هاشو بهم فشرد و نفسو طولانی بیرون داد
-دلم میخواد بخوابم...یه خواب طولانی...یه خواب ابدی!
به نیمرخ زخمی جونگکوک خیره شد
چرا؟
پوزخندی زد و به چهره ی کنجکاو ماریا زل زد
-چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه انتظار داری داستان زندگیمو برات تعریف کنم
دستاشو مشت کرد و زیر چونه اش گذاشت
اها...دقیقا همین انتظار رو دارم...زود باش مرد...انقدر تخس نباش!
چشماشو گرد کرد و گفت:
من تخسم؟ همین یه تهمتو کم داشتیم
دوباره چشماشو بست و با انگشتش شقیقه اش رو ماساژ داد
-خب...از کجا باید شروع کنم؟
خب میتونی درباره اولین عشق زندگیت برام بگی...
-عشق؟
خب اره،مگه تا حالا عاشق نشدی؟
خنده ی کوتاهی کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
-نه...راستشو بخوای عشق برای من حکم اعدام رو داره...از عشق میترسم!
چرا؟
-میدونستی بین عشق و نفرت یه مرز باریک هست؟ از این میترسم که یه روزی این مرز شکسته بشه...از این میترسم که عشقم تبدیل به نفرت بشه و مجبور به ترک کردنش بشم...میدونی..ترک کردن عشق از ترک کردن مواد هم سخت تره! دردناک... مثل یه جهنمی که یخ زده...مثل شکستن یه قلب سنگی...!
با اینکه تا حالا عاشق نشدی اما خیلی چیزا دربارش میدونی
جونگکوک خواست جواب ماریا رو بده اما با باز شدن در اتاق ساکت شد و...
شرط پارت بعد: لایکاش به 40 برسه👇🏻
https://wisgoon.com/pin/62744014/
مرسی که لایک میکنی و با کامنت گذاشتن بهم انرژی میدی😉❤
part...21
سکوت عجیبی تو اتاق بیمارستان حکم فرما شده بود
جونگکوک به چشمهای نگران ماریا نگاه کرد
-چیشد؟ تو که میگفتی فقط برای کار مهمم چرا چشمات خیسه؟
چرت و پرت نگو...تا وقتی این پرونده بازه مسئولیت تو با منه
-من بلدم چطوری از خودم محافظت کنم
هه دیدیم چطور مواظبی...!
پلک هاشو بهم فشرد و نفسو طولانی بیرون داد
-دلم میخواد بخوابم...یه خواب طولانی...یه خواب ابدی!
به نیمرخ زخمی جونگکوک خیره شد
چرا؟
پوزخندی زد و به چهره ی کنجکاو ماریا زل زد
-چرا اینجوری نگاه میکنی؟ نکنه انتظار داری داستان زندگیمو برات تعریف کنم
دستاشو مشت کرد و زیر چونه اش گذاشت
اها...دقیقا همین انتظار رو دارم...زود باش مرد...انقدر تخس نباش!
چشماشو گرد کرد و گفت:
من تخسم؟ همین یه تهمتو کم داشتیم
دوباره چشماشو بست و با انگشتش شقیقه اش رو ماساژ داد
-خب...از کجا باید شروع کنم؟
خب میتونی درباره اولین عشق زندگیت برام بگی...
-عشق؟
خب اره،مگه تا حالا عاشق نشدی؟
خنده ی کوتاهی کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد
-نه...راستشو بخوای عشق برای من حکم اعدام رو داره...از عشق میترسم!
چرا؟
-میدونستی بین عشق و نفرت یه مرز باریک هست؟ از این میترسم که یه روزی این مرز شکسته بشه...از این میترسم که عشقم تبدیل به نفرت بشه و مجبور به ترک کردنش بشم...میدونی..ترک کردن عشق از ترک کردن مواد هم سخت تره! دردناک... مثل یه جهنمی که یخ زده...مثل شکستن یه قلب سنگی...!
با اینکه تا حالا عاشق نشدی اما خیلی چیزا دربارش میدونی
جونگکوک خواست جواب ماریا رو بده اما با باز شدن در اتاق ساکت شد و...
شرط پارت بعد: لایکاش به 40 برسه👇🏻
https://wisgoon.com/pin/62744014/
مرسی که لایک میکنی و با کامنت گذاشتن بهم انرژی میدی😉❤
۲۲.۵k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.