آوای دروغین
part70
واقعا که وقت خودمو هدر دادم با دیدن این عوضی
به بیمارستان که رفتم با همون عصبانیتی که هنوز شعلهور بود به سمت صندلیایی که جیمین روش نشسته بود رفتم ولی با دیدن صندلیای خالی که فقط جونگکوک روشون نشسته بود عقب نکشیدم
به صندلی تکیه داده بود و ساعدش روی چشماش بود
به سمتش رفتم و کیفم و رو سینش کوبیدم که این حرکتم باعث شد دستشو از روی چشماش برداره و متعجب بهم نگاه کنه
+اگه یکم مردونگی تو وجودت باشه میری به آدرسی که بهت میدم و دهن اونی که باعث شده تهیونگ الان تو کما باشه رو سرویس میکنی
با این حرفم تعجب جاشو به اخم داد و گفت:هیچ معلوم هست چی میگی؟
حتی خودمم نمیدونستم چرا باید سر جونگکوک داد بکشم و از اون عصبانی باشم ولی انگار داشتم خشمی که تو وجودم بود و سرش خالی میکردم
کلافه انگار که دنبال یه چیزی باشم به سمت راست چرخیدم و متوجه ماهان شدم که داشت به سمتمون میومد
البته فاصلش باهامون اونقدرا هم زیاد نبود
خواستم به سمتش برم تا شاید از زیر این نگاه جونگکوک خلاص شم
خودمم اون لحظه نمیدونستم چرا داشتم فرار میکردم
فقط باید شمارهی اون عوضی و بهش میدادم...همین
ولی مثل احمقا میخواستم از مخمصهای که خودم ایجادش کرده بودم فرار کنم...البته نگاههای نافذ جونگکوک هم بی تاثیر نبود
قبل از اینکه بتونم قدم سومو بردارم بازومو گرفت...گرفتن بازوم همانا و کوبیدن کمرم به دیوار پشتم همانا...اون ماهانو که داشت به سمتمون میومد و ندیده بود
انگار که دست خودش نباشه گفت:زرتو بزن بینم...یعنی چی این حرفات
خوب میدونستم دوستی و صمیمیت بین جونگکوک و تهیونگ چقد زیاده و خودم پا رو دمش گذاشته بودم
قبل از اینکه حتی یه حرف کوچیک از بین لبام خارج بشه جونگکوک به شدت عقب کشیده شد و من از پشت پردهی تار اشکام تونستم ماهانو ببینم
چقدر نازک نارنجی شده بودم...بدون توجه به هیچکدومشون ازشون فاصله گرفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتن که چه عرض کنم دویدم
واقعا که وقت خودمو هدر دادم با دیدن این عوضی
به بیمارستان که رفتم با همون عصبانیتی که هنوز شعلهور بود به سمت صندلیایی که جیمین روش نشسته بود رفتم ولی با دیدن صندلیای خالی که فقط جونگکوک روشون نشسته بود عقب نکشیدم
به صندلی تکیه داده بود و ساعدش روی چشماش بود
به سمتش رفتم و کیفم و رو سینش کوبیدم که این حرکتم باعث شد دستشو از روی چشماش برداره و متعجب بهم نگاه کنه
+اگه یکم مردونگی تو وجودت باشه میری به آدرسی که بهت میدم و دهن اونی که باعث شده تهیونگ الان تو کما باشه رو سرویس میکنی
با این حرفم تعجب جاشو به اخم داد و گفت:هیچ معلوم هست چی میگی؟
حتی خودمم نمیدونستم چرا باید سر جونگکوک داد بکشم و از اون عصبانی باشم ولی انگار داشتم خشمی که تو وجودم بود و سرش خالی میکردم
کلافه انگار که دنبال یه چیزی باشم به سمت راست چرخیدم و متوجه ماهان شدم که داشت به سمتمون میومد
البته فاصلش باهامون اونقدرا هم زیاد نبود
خواستم به سمتش برم تا شاید از زیر این نگاه جونگکوک خلاص شم
خودمم اون لحظه نمیدونستم چرا داشتم فرار میکردم
فقط باید شمارهی اون عوضی و بهش میدادم...همین
ولی مثل احمقا میخواستم از مخمصهای که خودم ایجادش کرده بودم فرار کنم...البته نگاههای نافذ جونگکوک هم بی تاثیر نبود
قبل از اینکه بتونم قدم سومو بردارم بازومو گرفت...گرفتن بازوم همانا و کوبیدن کمرم به دیوار پشتم همانا...اون ماهانو که داشت به سمتمون میومد و ندیده بود
انگار که دست خودش نباشه گفت:زرتو بزن بینم...یعنی چی این حرفات
خوب میدونستم دوستی و صمیمیت بین جونگکوک و تهیونگ چقد زیاده و خودم پا رو دمش گذاشته بودم
قبل از اینکه حتی یه حرف کوچیک از بین لبام خارج بشه جونگکوک به شدت عقب کشیده شد و من از پشت پردهی تار اشکام تونستم ماهانو ببینم
چقدر نازک نارنجی شده بودم...بدون توجه به هیچکدومشون ازشون فاصله گرفتم و به سمت در خروجی قدم برداشتن که چه عرض کنم دویدم
۴.۲k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.