لباس مراسمش که متشکل از یه کت سفید و شلوار همرنگش بود رو
لباس مراسمش که متشکل از یه کت سفید و شلوار همرنگش بود رو پوشید و اماده ی رفتن به مراسم شد.
از اینکه هیونجین قبول کرده بود که توی مراسم شرکت نکنه خوشحال بود.
کل این هفته معلوم نبود به چه دلیل مسخره ای کل ذهنش پیش هیونجین بود و هروقت که از حواسش رو جمع میکرد با دیدن هرچیزی دوباره یادش می افتاد.
از ماشین پیاده شد و وارد سالن بزرگ شد. با دیدن پسری که کاملا شبیه هیونجین بود سرجاش خشک شد.
با خودش گفت: انقدر بهش فکر کردم همه رو مثل اون میبینم.
اما با برگشتن اون پسر و دیدن هیونجین، جا خورد. اون پوزخند رو مخش که ثابت میکرد اون خود هیونجینه.
بدون اینکه اهمیتی بهش بده به سمت دیگه ای رفت.
••••••
لباسش رو با یه لباس راحت تر عوض کرد و روی صندلی نشست تا میکاپ ارتیست کارش رو شروع کنه.
مطمئن نبود فلیکس برای افتر پارتی میمونه یا نه. اما از اونجایی که مدل معروفی بود احتمال میداد که تا اخرای افتر پارتی بمونه.
بعد از اتمام کارش از اتاق بیرون اومد و دوباره سمت سالن حرکت کرد.
فلیکس رو دید که داره با خبرنگار ها صحبت میکنه.
همونطور که از دور نگاهش میکرد صبر کرد تا صحبتش تموم بشه.
هیونجین ادم لجباز و سرسختی بود. اگه چیزی رو میخواست، تا بدستش نمیاورد عقب نمی کشید.
حالا اون چیز فلیکس بود. کسی که از همون اول ازش خوشش اومده.
اون همیشه لبخند میزد حتی الان که داشت با خبرنگار ها صحبت میکرد هم لبخند زده بود. توی تموم عکساش لبخند میزد، اما هیونجین هنوز نمیدونست چرا وقتی فلیکس با اون صحبت کرد هیچوقت نخندید و سردتر از چیزی که فکر میکرد، باهاش برخورد کرد.
توی فکر بود که متوجه شد فلیکس داره از سالن خارج میشه. فورا از جاش بلند شد و از سالن خارج شد.
از اینکه هیونجین قبول کرده بود که توی مراسم شرکت نکنه خوشحال بود.
کل این هفته معلوم نبود به چه دلیل مسخره ای کل ذهنش پیش هیونجین بود و هروقت که از حواسش رو جمع میکرد با دیدن هرچیزی دوباره یادش می افتاد.
از ماشین پیاده شد و وارد سالن بزرگ شد. با دیدن پسری که کاملا شبیه هیونجین بود سرجاش خشک شد.
با خودش گفت: انقدر بهش فکر کردم همه رو مثل اون میبینم.
اما با برگشتن اون پسر و دیدن هیونجین، جا خورد. اون پوزخند رو مخش که ثابت میکرد اون خود هیونجینه.
بدون اینکه اهمیتی بهش بده به سمت دیگه ای رفت.
••••••
لباسش رو با یه لباس راحت تر عوض کرد و روی صندلی نشست تا میکاپ ارتیست کارش رو شروع کنه.
مطمئن نبود فلیکس برای افتر پارتی میمونه یا نه. اما از اونجایی که مدل معروفی بود احتمال میداد که تا اخرای افتر پارتی بمونه.
بعد از اتمام کارش از اتاق بیرون اومد و دوباره سمت سالن حرکت کرد.
فلیکس رو دید که داره با خبرنگار ها صحبت میکنه.
همونطور که از دور نگاهش میکرد صبر کرد تا صحبتش تموم بشه.
هیونجین ادم لجباز و سرسختی بود. اگه چیزی رو میخواست، تا بدستش نمیاورد عقب نمی کشید.
حالا اون چیز فلیکس بود. کسی که از همون اول ازش خوشش اومده.
اون همیشه لبخند میزد حتی الان که داشت با خبرنگار ها صحبت میکرد هم لبخند زده بود. توی تموم عکساش لبخند میزد، اما هیونجین هنوز نمیدونست چرا وقتی فلیکس با اون صحبت کرد هیچوقت نخندید و سردتر از چیزی که فکر میکرد، باهاش برخورد کرد.
توی فکر بود که متوجه شد فلیکس داره از سالن خارج میشه. فورا از جاش بلند شد و از سالن خارج شد.
۶۵۸
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.