آشنای من
پارت ششم
فصل سوم
من کُشتم
خانه ی میشل ها تقریبا یک خانه معمولی بود که در طبقه دوم زندگی میکردند. سال پیش مادرش روی در خروجی نقاشی کرده بود.ادا یادش هست دو هفته هر روز پالتش را زیر بغلش میزد و به دم در میرفت.نقاشی یک دختر در حال دویدن در لا به لای درختان بود.خورشید و ابر هایش هم پشت سر ان دختر می تابید.(چون جایی نمانده بود روی در خانه بغلی نقاشی کرد که تا چهار روز برای جلب رضایت اقای الموند برای پاک نکردن نقاشی از در خانه اش،به او قهوه رایگان میداد.) بعد از دو هفته وقتی ان را تمام کرد به ادا گفت :"از روی تو کشیدم.وقتی میدوی این جوری میشی."
ان زمان وقتی بود که ادا هر روز میدوید تا برای دو ماراتن اماده شود الان از این کارها بیگانه است.
نقاشی پشت در اخرین کاری بود که مادرش کرد و بعد از ان مرد.
انهایی که به المان می امدند و در خیابان فرانکفورت قدم میزدند ناگهان روی در یکی از خانه ها نقاشی را می دیدند و برایشان مثل یک مکان تاریخی می مانست.کنار دخترک روی در می ایستادند و تماشا می کردند..بعضی ها هم خودشان را مانند دخترک در حال دویدن میکردند و عکس می گرفتند.بیشتر برای امریکایی ها که در زندگی شان جز اسمان خراش و برج،چنین خانه هایی را ندیده بودند،خیلی جالب بود.یکبار هم ادا از یک زن افریقایی شنید که فکر کرده بود اینجا دیوار برلینِ .
البته برای تخریب خانه هم امده بودند و گفته بودند:
" این خانه به دلیل قدیمی بودن چهره خیابان فرانکفورت را بهم میزند و با توجه به اینکه اینجا خیابان پر رفت و امدی است،فرهنگ مردم شهر را عقب مانده جلوه می دهد."
اما وقتی توریست ها این نقاشی را اینگونه پرستش کردند،انها دیگر نیامدند.
ادا در را پشت سرش بست.از پشت شیشه ها رنگ کرمی را که پای دختر در نقاشی بود را لمس کرد و بی صدا گفت:
"مامان..."
نور فلش توریست ها از پشت شیشه ی رنگی هم دیده میشد.
رو برگرداند،از سه پله ی جلویی بالا رفت.کفش هایش را به زور از پایش در اورد.(چون نمیخواست خم شود و زیپش را باز کند.)لنگه کفشی را که داخل خانه روی فرش پرت شد را دوباره پشت در انداخت.
لامپ های نشیمن خاموش بود و هوای خاکستری خانه را تاریک کرده بود.شاید پدر خوابیده.
فصل سوم
من کُشتم
خانه ی میشل ها تقریبا یک خانه معمولی بود که در طبقه دوم زندگی میکردند. سال پیش مادرش روی در خروجی نقاشی کرده بود.ادا یادش هست دو هفته هر روز پالتش را زیر بغلش میزد و به دم در میرفت.نقاشی یک دختر در حال دویدن در لا به لای درختان بود.خورشید و ابر هایش هم پشت سر ان دختر می تابید.(چون جایی نمانده بود روی در خانه بغلی نقاشی کرد که تا چهار روز برای جلب رضایت اقای الموند برای پاک نکردن نقاشی از در خانه اش،به او قهوه رایگان میداد.) بعد از دو هفته وقتی ان را تمام کرد به ادا گفت :"از روی تو کشیدم.وقتی میدوی این جوری میشی."
ان زمان وقتی بود که ادا هر روز میدوید تا برای دو ماراتن اماده شود الان از این کارها بیگانه است.
نقاشی پشت در اخرین کاری بود که مادرش کرد و بعد از ان مرد.
انهایی که به المان می امدند و در خیابان فرانکفورت قدم میزدند ناگهان روی در یکی از خانه ها نقاشی را می دیدند و برایشان مثل یک مکان تاریخی می مانست.کنار دخترک روی در می ایستادند و تماشا می کردند..بعضی ها هم خودشان را مانند دخترک در حال دویدن میکردند و عکس می گرفتند.بیشتر برای امریکایی ها که در زندگی شان جز اسمان خراش و برج،چنین خانه هایی را ندیده بودند،خیلی جالب بود.یکبار هم ادا از یک زن افریقایی شنید که فکر کرده بود اینجا دیوار برلینِ .
البته برای تخریب خانه هم امده بودند و گفته بودند:
" این خانه به دلیل قدیمی بودن چهره خیابان فرانکفورت را بهم میزند و با توجه به اینکه اینجا خیابان پر رفت و امدی است،فرهنگ مردم شهر را عقب مانده جلوه می دهد."
اما وقتی توریست ها این نقاشی را اینگونه پرستش کردند،انها دیگر نیامدند.
ادا در را پشت سرش بست.از پشت شیشه ها رنگ کرمی را که پای دختر در نقاشی بود را لمس کرد و بی صدا گفت:
"مامان..."
نور فلش توریست ها از پشت شیشه ی رنگی هم دیده میشد.
رو برگرداند،از سه پله ی جلویی بالا رفت.کفش هایش را به زور از پایش در اورد.(چون نمیخواست خم شود و زیپش را باز کند.)لنگه کفشی را که داخل خانه روی فرش پرت شد را دوباره پشت در انداخت.
لامپ های نشیمن خاموش بود و هوای خاکستری خانه را تاریک کرده بود.شاید پدر خوابیده.
۳.۱k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.