پارت 13
پارت 13
امروز سه شنبس.. اومم.. اب پرتقال... بعد از چیدن میز و گذاشتن لیوان اب پرتقال روی میز، از اشپزخونه خارج شدم... کلا صبحانه نمیخوردم... ولی در عوض برای جبرانش ناهار میخوردم، توپپپپ... به اتاقم رفتم... امروز باید برم اتاقشو تمیز کنم... مادر جون اومد بهم گفت ناهار امروز رو خودش میزاره... منم با خوشحالی ازش تشکر کردم.. چون اتاق اقا حداقل حداقل دو ساعت وقت میبرد... همه جا باید برق می افتاد... مخصوصا کف زمین... مثل آینه.. انگار قراره رو کف زمین به خودش نگاه کنه... رفتم پایین.. :مادر جون.. رفت؟ مادر جون:اره پسرم.. رفت... بیا وسایلتو بردار برو اتاقشو تمیز کن.. حسابی بسابیاااا... یادت نره مادر؟ همه جا رو تمیز کن... بومگیو:مادرجون.. این همه وسواس لازم نیست... بابا اتاقه... اونم که فقط برای خواب ازش استفاده میکنه، از صبح تا شب بیرونه... مادرجون:عه عه عه عه... برو برو، انقدر غر نزن... بدو ببینم... یه نگاه تیز بهم انداخت که ترجیح دادم بپرم تو اتاق... در اتاق رو باز کردم... شروع کردم به تمیز کاری... برو که رفتیم... داشتم قفسه ی کتاباش رو تمیز میکردم که دستم خورد به یه کتاب و کتاب افتاد زمین... به زمین که نگاه کردم غیر از کتاب چند تا عکس هم کنارش بود... عکس رو برداشتم... یه پسر بچه ی به شدت ناز و گوگولی کنار یه مرد و یه زن بود... شبیه تهیون بود...
یه لبخند خیلی قشنگ رو لباش نشسته بود...
امروز سه شنبس.. اومم.. اب پرتقال... بعد از چیدن میز و گذاشتن لیوان اب پرتقال روی میز، از اشپزخونه خارج شدم... کلا صبحانه نمیخوردم... ولی در عوض برای جبرانش ناهار میخوردم، توپپپپ... به اتاقم رفتم... امروز باید برم اتاقشو تمیز کنم... مادر جون اومد بهم گفت ناهار امروز رو خودش میزاره... منم با خوشحالی ازش تشکر کردم.. چون اتاق اقا حداقل حداقل دو ساعت وقت میبرد... همه جا باید برق می افتاد... مخصوصا کف زمین... مثل آینه.. انگار قراره رو کف زمین به خودش نگاه کنه... رفتم پایین.. :مادر جون.. رفت؟ مادر جون:اره پسرم.. رفت... بیا وسایلتو بردار برو اتاقشو تمیز کن.. حسابی بسابیاااا... یادت نره مادر؟ همه جا رو تمیز کن... بومگیو:مادرجون.. این همه وسواس لازم نیست... بابا اتاقه... اونم که فقط برای خواب ازش استفاده میکنه، از صبح تا شب بیرونه... مادرجون:عه عه عه عه... برو برو، انقدر غر نزن... بدو ببینم... یه نگاه تیز بهم انداخت که ترجیح دادم بپرم تو اتاق... در اتاق رو باز کردم... شروع کردم به تمیز کاری... برو که رفتیم... داشتم قفسه ی کتاباش رو تمیز میکردم که دستم خورد به یه کتاب و کتاب افتاد زمین... به زمین که نگاه کردم غیر از کتاب چند تا عکس هم کنارش بود... عکس رو برداشتم... یه پسر بچه ی به شدت ناز و گوگولی کنار یه مرد و یه زن بود... شبیه تهیون بود...
یه لبخند خیلی قشنگ رو لباش نشسته بود...
۳۳۹
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.