🖤پادشاه من🖤 پارت20
از زبان ا.ت :
که یهو یوهین اومد و پسره رو درحد مرگ کتک که پسره فرار کرد و یوهین گفت :
کوک : مگه نگفتم پیاده نشو از ماشین (داد) 😠
ا.ت: ببخشید😔
کوک: اگه نیومده بودم میخواستی چیکار کنی 🤨
ا.ت: 🥺
که گریم گرفت و رفتم بغلش و گفتم :
ا.ت: عذر میخوام 😭
کوک : باشه گریه نکن بخشیدمت 😒 فعلا بیا بریم 😏
یوهین دستمو گرفت و از پله ها رفتیم بالا خودم معذب شدم دستمو گرفت ولی اون عادی بود داشتیم میرفتیم بالا که دخترا میگفتن وای چقدر پسره جذابه یعنی دلم میخواست برم بزنم تو دهنشون که یه دختره اومد گفت :
دختره : ددی میشه شمارتو داشته باشم؟ 🤤
ا.ت : دختره ی عوضی برو گمشو تا موهاتو نکندم 🤬
دختره : برو گمشو بابا اورانگوتان 👽
ا.ت: تو به کی گفتی اورانگوتان؟ 🤨
دختره : چرا خودتو به خریت میزنی مگه خری؟ 😏
این حرفو زد دیگه دلم میخواست دختره رو جر بدم افتادم رو سرش تا میخورد زدمش یوهین هم سعی میکرد جدامون کنه ولی مگه من موهای دختره رو ول میکردم انقدر زدمش تا ولش کردم دیگه تا بریم بالا کسی اصلا بهمون نگاه هم نکرد قیافه ب یوهین هم دیدنی بود ، شکه شده بود گفت:
کوک : نمیدونستم تو هم دست بزن داشته باشی ولی یه چیزی چرا دختره رو زدی؟ 😳
ا.ت: تازه کجاشو دیدی، هان من من همینطوری چون ازم دفاع کردی منم جبران کردم 😮🤔
کوک : دروغ نگو 😕
ا.ت: نه بابا دروغم چیه بیا بریم بلیط بگیریم اووووو اون سگه رو چه خوشگله اه اینجارو نگا ☺😊
کوک : باشه بریم بلیط بگیریم😌
کوک تو دلش : تو که راست میگی😏
از زبان کوک :
رفتیم بلیط گرفتیم و به سمت بوفه رفتیم و قهوه گرفتیم و به اسانسور رفتیم و به نوک برج رفتیم نشستیم و ستاره ها رو نگاه کردیم که ا.ت گفت :
ا.ت : تا حالا عاشق کسی شدی؟ 😄
کوک : اره وقتی 16 سالم بود عاشق یه دختر به نام یونجی شدم و میخواستیم با هم ازدواج کنیم اما اون بهم خیانت کرد از اون به بعد دیگه به هیچکس دل نبستم 😣 تو چی؟
ا.ت : بابا من الان شوهرم عمارته 😄
کوک : لطفا مسخره بازی رو کنار بزار 😐
ا.ت: اوف باشه من از زمانی که با خواهرم به عمارت ارباب جئون اومدم از هر سه تا اربابام خوشم اومد اما تازگیا از ارباب جئون خیلی خوشم اومده و قصد دارم در اینده تورش کنم 😈
کوک : پس عاشقشی😯
کوک تو دلش : یعنی این الان عاشق منه 😦
ا.ت: اره اونم خیلی 😋
کوک تو دلش : این دختره چی میگه منو میخواد تور بکنه دیگه نمیزارم بیاد تو اتاقم از منم منحرفتره 😨
کوک : بهتره بریم دیر شده 🏃♂️
ا.ت : باشه بریم 😊
از زبان کوک :
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم اضطراب گرفته بودم نمیدونم چرا اصن چرا اینجوری شدم ولش رسیدیم عمارت ا.ت رو رسوندم و خودم از در پشتی عمارت اومدم تو رفتم بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم که یکی درو باز کرد نه اون ا.ت بود😱
که یهو یوهین اومد و پسره رو درحد مرگ کتک که پسره فرار کرد و یوهین گفت :
کوک : مگه نگفتم پیاده نشو از ماشین (داد) 😠
ا.ت: ببخشید😔
کوک: اگه نیومده بودم میخواستی چیکار کنی 🤨
ا.ت: 🥺
که گریم گرفت و رفتم بغلش و گفتم :
ا.ت: عذر میخوام 😭
کوک : باشه گریه نکن بخشیدمت 😒 فعلا بیا بریم 😏
یوهین دستمو گرفت و از پله ها رفتیم بالا خودم معذب شدم دستمو گرفت ولی اون عادی بود داشتیم میرفتیم بالا که دخترا میگفتن وای چقدر پسره جذابه یعنی دلم میخواست برم بزنم تو دهنشون که یه دختره اومد گفت :
دختره : ددی میشه شمارتو داشته باشم؟ 🤤
ا.ت : دختره ی عوضی برو گمشو تا موهاتو نکندم 🤬
دختره : برو گمشو بابا اورانگوتان 👽
ا.ت: تو به کی گفتی اورانگوتان؟ 🤨
دختره : چرا خودتو به خریت میزنی مگه خری؟ 😏
این حرفو زد دیگه دلم میخواست دختره رو جر بدم افتادم رو سرش تا میخورد زدمش یوهین هم سعی میکرد جدامون کنه ولی مگه من موهای دختره رو ول میکردم انقدر زدمش تا ولش کردم دیگه تا بریم بالا کسی اصلا بهمون نگاه هم نکرد قیافه ب یوهین هم دیدنی بود ، شکه شده بود گفت:
کوک : نمیدونستم تو هم دست بزن داشته باشی ولی یه چیزی چرا دختره رو زدی؟ 😳
ا.ت: تازه کجاشو دیدی، هان من من همینطوری چون ازم دفاع کردی منم جبران کردم 😮🤔
کوک : دروغ نگو 😕
ا.ت: نه بابا دروغم چیه بیا بریم بلیط بگیریم اووووو اون سگه رو چه خوشگله اه اینجارو نگا ☺😊
کوک : باشه بریم بلیط بگیریم😌
کوک تو دلش : تو که راست میگی😏
از زبان کوک :
رفتیم بلیط گرفتیم و به سمت بوفه رفتیم و قهوه گرفتیم و به اسانسور رفتیم و به نوک برج رفتیم نشستیم و ستاره ها رو نگاه کردیم که ا.ت گفت :
ا.ت : تا حالا عاشق کسی شدی؟ 😄
کوک : اره وقتی 16 سالم بود عاشق یه دختر به نام یونجی شدم و میخواستیم با هم ازدواج کنیم اما اون بهم خیانت کرد از اون به بعد دیگه به هیچکس دل نبستم 😣 تو چی؟
ا.ت : بابا من الان شوهرم عمارته 😄
کوک : لطفا مسخره بازی رو کنار بزار 😐
ا.ت: اوف باشه من از زمانی که با خواهرم به عمارت ارباب جئون اومدم از هر سه تا اربابام خوشم اومد اما تازگیا از ارباب جئون خیلی خوشم اومده و قصد دارم در اینده تورش کنم 😈
کوک : پس عاشقشی😯
کوک تو دلش : یعنی این الان عاشق منه 😦
ا.ت: اره اونم خیلی 😋
کوک تو دلش : این دختره چی میگه منو میخواد تور بکنه دیگه نمیزارم بیاد تو اتاقم از منم منحرفتره 😨
کوک : بهتره بریم دیر شده 🏃♂️
ا.ت : باشه بریم 😊
از زبان کوک :
رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت حرکت کردیم اضطراب گرفته بودم نمیدونم چرا اصن چرا اینجوری شدم ولش رسیدیم عمارت ا.ت رو رسوندم و خودم از در پشتی عمارت اومدم تو رفتم بالا تو اتاقم لباسمو عوض کردم که یکی درو باز کرد نه اون ا.ت بود😱
۷.۹k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.