داستان بیژن و منیژه
داستان بیژن و منیژه
داستان از این قراره که روزی خسرو خواست حضوری به شکایت های مردم گوش کنه
یک پیرمرد بلند شد و از اینکه گراز های وحشی بهشون حمله میکنه گفت و شکایت کرد رسیدگی به این کار گرگین بود خسرو عصبی شده بود بیژن بلند شد و گفت ک من میروم و گراز ها رو میکشم به همراه گرگین رفت تا گراز ها بکشن ولی گرگین فرد باتجربه و بد ذاتی بود و نيرنگ کار بود ولی بیژن برعکس گرگین بی تجربه و نیک بود خلاصه گرگین وقتی بیژن به گراز ها حمله کرد فرار کرد و رفت پیش خودش فکر میکرد بیژن کشته میشه ولی در کمال ناباوری بیژن کشته نشد خلاصه اون روز گرگین گفت ک برویم به خانه افراسیاب و دخترش و اینها با بیژن رفتن شب دزدکی مجلس ک فقط دختران و دختر افراسیاب بود دیدن ولی گرگین با خود گفت اگه کسی اینجا بیژن ببینه حتما به افراسیاب میگن و اینها و بیژن کشته میشه ولی این نشد منیژه بیژن دید و شناخت م اون کیه این دوتا پنهانی باهم میرفتن شکار و خوشگذرونی
روزی افراسیاب فهمید این قضیه رو و بیژن خواست بکشه ولی چون با خسرو و اینها دشمن بود وزیرش گفت تو سیاهچاله بندازنش و یه سنگ بزرگ بزارن روش منیژه هر روز برای بیژن غذا می برد و احساس دلتنگی به بیژن میکرد و بیژن میگفت نگران نباش خلاصه گرگین برگشت و به خسرو هم دروغ گفت ک بیژن غیبش زد و اینها خلاصه یکی گفت به پادشاه ک بیژن نمرده این یقین داشت (اسمش آدم رفته) و پیغام به رستم بردن بعد کلی تحقیقات فهمیدن ک بیژن کوجاست و اینها و برای راه ای بیژن نقشه کشیدن
خلاصه اون یه روز منیژه غذا رو میبره برای بیژن در بین غذا بیژن یه انگشتر میبینه ک متعلق به رستم بوده و به منیژه میگه ک رستم اومده تا من نجات بده و منیژه میره توی شهر نزد رستم و اینطور شد داستان ک رستم اون سنگ رو در کمال تعجب بقیه بلند کرد و بیژن نجات یافت و بخاطر این کار یک ماه و خوردی جشن گرفتن
پایان داستان
شاید اسم ها اشتباه گفته باشم یا غلط املایی داشته باشم و اینها خواستید خودتون این میزارم برید بخونید : https://article.tebyan.net/152160/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%DA%98%D9%86-%D9%88-%D9%85%D9%86%DB%8C%DA%98%D9%87
داستان از این قراره که روزی خسرو خواست حضوری به شکایت های مردم گوش کنه
یک پیرمرد بلند شد و از اینکه گراز های وحشی بهشون حمله میکنه گفت و شکایت کرد رسیدگی به این کار گرگین بود خسرو عصبی شده بود بیژن بلند شد و گفت ک من میروم و گراز ها رو میکشم به همراه گرگین رفت تا گراز ها بکشن ولی گرگین فرد باتجربه و بد ذاتی بود و نيرنگ کار بود ولی بیژن برعکس گرگین بی تجربه و نیک بود خلاصه گرگین وقتی بیژن به گراز ها حمله کرد فرار کرد و رفت پیش خودش فکر میکرد بیژن کشته میشه ولی در کمال ناباوری بیژن کشته نشد خلاصه اون روز گرگین گفت ک برویم به خانه افراسیاب و دخترش و اینها با بیژن رفتن شب دزدکی مجلس ک فقط دختران و دختر افراسیاب بود دیدن ولی گرگین با خود گفت اگه کسی اینجا بیژن ببینه حتما به افراسیاب میگن و اینها و بیژن کشته میشه ولی این نشد منیژه بیژن دید و شناخت م اون کیه این دوتا پنهانی باهم میرفتن شکار و خوشگذرونی
روزی افراسیاب فهمید این قضیه رو و بیژن خواست بکشه ولی چون با خسرو و اینها دشمن بود وزیرش گفت تو سیاهچاله بندازنش و یه سنگ بزرگ بزارن روش منیژه هر روز برای بیژن غذا می برد و احساس دلتنگی به بیژن میکرد و بیژن میگفت نگران نباش خلاصه گرگین برگشت و به خسرو هم دروغ گفت ک بیژن غیبش زد و اینها خلاصه یکی گفت به پادشاه ک بیژن نمرده این یقین داشت (اسمش آدم رفته) و پیغام به رستم بردن بعد کلی تحقیقات فهمیدن ک بیژن کوجاست و اینها و برای راه ای بیژن نقشه کشیدن
خلاصه اون یه روز منیژه غذا رو میبره برای بیژن در بین غذا بیژن یه انگشتر میبینه ک متعلق به رستم بوده و به منیژه میگه ک رستم اومده تا من نجات بده و منیژه میره توی شهر نزد رستم و اینطور شد داستان ک رستم اون سنگ رو در کمال تعجب بقیه بلند کرد و بیژن نجات یافت و بخاطر این کار یک ماه و خوردی جشن گرفتن
پایان داستان
شاید اسم ها اشتباه گفته باشم یا غلط املایی داشته باشم و اینها خواستید خودتون این میزارم برید بخونید : https://article.tebyan.net/152160/%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%A8%DB%8C%DA%98%D9%86-%D9%88-%D9%85%D9%86%DB%8C%DA%98%D9%87
۸.۱k
۲۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.