مدتی گذشت..تو این مدت اتفاقای خوبی نیوفتاده بود...تهیونگ
مدتی گذشت..تو این مدت اتفاقای خوبی نیوفتاده بود...تهیونگ به خاطر وضعیت مادرش ناراحت بود...ات هم مدام مورد آزار و اذیت قرار میگرفت..
(تو پارتای آینده میفهمید)
شب عروسیشون بود...بعد از این همه مدت..بعد از اون همه سختی و ناراحتی...بالاخره به هم رسیدن..و اما ات...مادرش اذیتش میکرد...فکر میکرد با ازدواج با ته همچی درست میشه و دیگه غمگین نخواهد بود...دیگه مادرش نمیتونه بهش زور بگه یا اذیتش کنه....
بعد از عروسی مستقیم رفتن خونه...
ات پرید رو تخت و روش دراز کشید..لب زد
ات:اخیشششششش....از همه اون اتفاقات فاکینگ شت گذشتیم...باهمدیگه 😁🫠
به ته نگاه کرد و ادامه داد:دیگه زندگی آسون میشه
ته بعد از عوض کردن لباسش گفت:😂😂فکر میکنی تموم شده؟
نزدیک ات شد...
با خشم غضب بهش نگاه کرد...فاصلهی زیادی بین صورتاشون نبود..گفت:تازه شورعشه...نمیزارم از این به بعد یه روز خوش ببینی...
ازش فاصله گرفت..و ادامه داد:از فردا تو فرقی با خادمه نداری..با اون بیدار میشی..کارای خونه رو انجام میدی و بهشون کمک میکنی..و با اونا میخوابی...حقم نداری تو کارای مم دخالت کنی..
ات:ولی تهیونگ
نزاشت حرفشو کامل بزنه...گفت:اونجوری صدام نکننن(کمی بلند)
از این به بعد منو ارباب صدا میزنی...حق اعتراض هم نداری(عصبی شدید)
و از اتاق خارج شد..
بغض داشت گلوشو چنگ میزد..احساس کرد الاناست که گلوش پاره بشه..نمیدونست چه اتفاقی افتاده که تهای که عاشقش بود داشت اینجوری باهاش رفتار میکرد و اینجوری صحبت میکرد...ولی دردناک بود...به هر حال اون عاشقش بود...
*فردای اون روز
ات به دستور های تهیونگ گوش داده بود...داشت ناهار میپخت که....ته با یه دختر وارد خونه شد...از صبح که رفته بود اونو ندیده بود..عصبی شد.نزدیکش رفت
با عصبانیت و بغض سیلیای بهش زد..و داد زد:کیم تهیونگ..اگه میخوای خیانت کنی حداقل انقد پست نباش که جلوی چشم زنت اینکارو کنی(داد)
ته عصبی شد..:به چه حقی دستتو رو من بلند میکنی(عربده)
چنان سیلیای به ات زد که ات افتاد زمین..
ته:بهت گفتم...دیشب بهت گفتم که حق نداری تو کارای من دخالت کنی..حالام تنبیهت اینه که تا دیروقت باید خونه رو تمیز کنی...
اجوما ترسیده بود...تو آشپز خونه ایستاده بود اما دیگه نتونست تحمل کنه و نزدیک شد
اجوما:اما پسرم..
ته حرف اونم که جای مادرش بود رو قطع کرد و با عصبانیت در حالی که به ات چشم دوخته بود گفت:اجوما...امروز میتونی بیشتر استراحت کنی..
سپس دست دختر رو گرفت و راهش رو کج کرد و به اتاقش رفت...
ات هنوز رو زمین بود..داشت بی سر و صدا اشک میریخت..
بچه هاااا چطورید؟
من شدیدا به یکی نیاز دارم که پنت هوس رو دیده باشه..دارم دیوونه میشم..اگه کسی دیده توروخداااااا بیاد تو کامنتااااا من دارم لز دست میرم
(تو پارتای آینده میفهمید)
شب عروسیشون بود...بعد از این همه مدت..بعد از اون همه سختی و ناراحتی...بالاخره به هم رسیدن..و اما ات...مادرش اذیتش میکرد...فکر میکرد با ازدواج با ته همچی درست میشه و دیگه غمگین نخواهد بود...دیگه مادرش نمیتونه بهش زور بگه یا اذیتش کنه....
بعد از عروسی مستقیم رفتن خونه...
ات پرید رو تخت و روش دراز کشید..لب زد
ات:اخیشششششش....از همه اون اتفاقات فاکینگ شت گذشتیم...باهمدیگه 😁🫠
به ته نگاه کرد و ادامه داد:دیگه زندگی آسون میشه
ته بعد از عوض کردن لباسش گفت:😂😂فکر میکنی تموم شده؟
نزدیک ات شد...
با خشم غضب بهش نگاه کرد...فاصلهی زیادی بین صورتاشون نبود..گفت:تازه شورعشه...نمیزارم از این به بعد یه روز خوش ببینی...
ازش فاصله گرفت..و ادامه داد:از فردا تو فرقی با خادمه نداری..با اون بیدار میشی..کارای خونه رو انجام میدی و بهشون کمک میکنی..و با اونا میخوابی...حقم نداری تو کارای مم دخالت کنی..
ات:ولی تهیونگ
نزاشت حرفشو کامل بزنه...گفت:اونجوری صدام نکننن(کمی بلند)
از این به بعد منو ارباب صدا میزنی...حق اعتراض هم نداری(عصبی شدید)
و از اتاق خارج شد..
بغض داشت گلوشو چنگ میزد..احساس کرد الاناست که گلوش پاره بشه..نمیدونست چه اتفاقی افتاده که تهای که عاشقش بود داشت اینجوری باهاش رفتار میکرد و اینجوری صحبت میکرد...ولی دردناک بود...به هر حال اون عاشقش بود...
*فردای اون روز
ات به دستور های تهیونگ گوش داده بود...داشت ناهار میپخت که....ته با یه دختر وارد خونه شد...از صبح که رفته بود اونو ندیده بود..عصبی شد.نزدیکش رفت
با عصبانیت و بغض سیلیای بهش زد..و داد زد:کیم تهیونگ..اگه میخوای خیانت کنی حداقل انقد پست نباش که جلوی چشم زنت اینکارو کنی(داد)
ته عصبی شد..:به چه حقی دستتو رو من بلند میکنی(عربده)
چنان سیلیای به ات زد که ات افتاد زمین..
ته:بهت گفتم...دیشب بهت گفتم که حق نداری تو کارای من دخالت کنی..حالام تنبیهت اینه که تا دیروقت باید خونه رو تمیز کنی...
اجوما ترسیده بود...تو آشپز خونه ایستاده بود اما دیگه نتونست تحمل کنه و نزدیک شد
اجوما:اما پسرم..
ته حرف اونم که جای مادرش بود رو قطع کرد و با عصبانیت در حالی که به ات چشم دوخته بود گفت:اجوما...امروز میتونی بیشتر استراحت کنی..
سپس دست دختر رو گرفت و راهش رو کج کرد و به اتاقش رفت...
ات هنوز رو زمین بود..داشت بی سر و صدا اشک میریخت..
بچه هاااا چطورید؟
من شدیدا به یکی نیاز دارم که پنت هوس رو دیده باشه..دارم دیوونه میشم..اگه کسی دیده توروخداااااا بیاد تو کامنتااااا من دارم لز دست میرم
۴.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.