P7
P7
زمان حال
کلمو تکیه دادم به یکی از نخلا به ماه خیره شدم تو خاطره های خودمو هوسوک غرق شده بودم که صدای هوسوکو شنیدم
هوسوک:جیمینییییی بیا اینجا بشینیم
جیمین:هوم...
با دقت داشتم به حرفاشون گوش میدادم
جیمین:میخوام بهت یه چیز بگم هوسوک
هوسوک:...هوم... چی میخوای بگی
جیمین:خب عام چجوری بگم....دوست دارم میشه باهام قرار بزاری...هوم؟!
یونگی:نه..نه اخه یعنی چی...من... من میدونم هوسوک جواب رد میده...میدونم
و یونگی شروع کرد به بیصدا گریه کردن و منتظر بود ببینه که جواب هوسوک چیه..
ویو هوسوک:
خیلی از حرفش ذوق کردم
هوسوک:خب...خب راستش منم دوست دارم...و اینکه اوهوم باهات قرار میزنم
جیمین لبخندی زد و همو بغل کردن
ویو یونگی
دیگه نفس کشیدن هم یادم رفته بود...
فقط تا صبح داشتم کنار نخلا گریه میکردم
ویو جین
دیدم هوسوکو یارو پارک جیمینه دست تو دست هم دارن میان
جین:عامممم چقدر صمیمی شدین
هوسوک:عوهوم....هیونگ منو جیمین قرار میزاریم
جین داد زد:چییییی
کل مشتریا چشمشون به سمت جین رفت
جیمین:مگه نفهمیدی...
جین:چرا چرا خعلی خوبم فهمیدم
اگه الان بهم کارد میزدن خونم در نمیومد
فقط دلم میخواست پارک جیمینو خفه کنم
عام امیدوارم یونگی چیزی نفهمه...ولی بازم میفهمه
واییی خدااا روانی شدم
ویو یونگی:
وارد کافه شدم مثل همیشه هوسوک پیش عشقش بود بهشون محلی ندادمو رفتم تو آشپزخونه
جین:یونگییی شیییی....چشمات...چشمات چرا پف کرده
یونگی:......
جین:عام نکنه قضیه رو میدونی
یونگی:عایش میدونم....من خودم موقعی که داشت درخواست میکرد اونجا بودم
جین:خبـ....
یونگی:جین هیونگ لطفا نمیخوام هیچ حرفی بزنم
هوسوک با ذوق اومد پیشمون
هوسوک:خبببب جین هیونگگگگ چیزه من...من با جیمین فردا صبح با کشتی میریم سئول
یونگی:چییی... هوسوک میفهمی چی میگییی
جین:یونگی آروم باش
یونگی زد زیر گریه:هیونگ آخع نگاش کن چی میگه هوسوک من بدون تو نمیتونم زندگی بکنم....
دستای هوسوکو تو دستاش گرفت
یونگی: هق هوسوک لطفا...
هوسوک دستاشو از دستای یونگی دراورد و با بغض گفت:یونگی نمیشه تو باید بتونی بدون من دووم بیاری
یونگی از کافه رفت بیرون و دوباره رفت پیش نخلا
_____________
بیستا کامنت تا پارت بعدی بزارم
ارع•-•
زمان حال
کلمو تکیه دادم به یکی از نخلا به ماه خیره شدم تو خاطره های خودمو هوسوک غرق شده بودم که صدای هوسوکو شنیدم
هوسوک:جیمینییییی بیا اینجا بشینیم
جیمین:هوم...
با دقت داشتم به حرفاشون گوش میدادم
جیمین:میخوام بهت یه چیز بگم هوسوک
هوسوک:...هوم... چی میخوای بگی
جیمین:خب عام چجوری بگم....دوست دارم میشه باهام قرار بزاری...هوم؟!
یونگی:نه..نه اخه یعنی چی...من... من میدونم هوسوک جواب رد میده...میدونم
و یونگی شروع کرد به بیصدا گریه کردن و منتظر بود ببینه که جواب هوسوک چیه..
ویو هوسوک:
خیلی از حرفش ذوق کردم
هوسوک:خب...خب راستش منم دوست دارم...و اینکه اوهوم باهات قرار میزنم
جیمین لبخندی زد و همو بغل کردن
ویو یونگی
دیگه نفس کشیدن هم یادم رفته بود...
فقط تا صبح داشتم کنار نخلا گریه میکردم
ویو جین
دیدم هوسوکو یارو پارک جیمینه دست تو دست هم دارن میان
جین:عامممم چقدر صمیمی شدین
هوسوک:عوهوم....هیونگ منو جیمین قرار میزاریم
جین داد زد:چییییی
کل مشتریا چشمشون به سمت جین رفت
جیمین:مگه نفهمیدی...
جین:چرا چرا خعلی خوبم فهمیدم
اگه الان بهم کارد میزدن خونم در نمیومد
فقط دلم میخواست پارک جیمینو خفه کنم
عام امیدوارم یونگی چیزی نفهمه...ولی بازم میفهمه
واییی خدااا روانی شدم
ویو یونگی:
وارد کافه شدم مثل همیشه هوسوک پیش عشقش بود بهشون محلی ندادمو رفتم تو آشپزخونه
جین:یونگییی شیییی....چشمات...چشمات چرا پف کرده
یونگی:......
جین:عام نکنه قضیه رو میدونی
یونگی:عایش میدونم....من خودم موقعی که داشت درخواست میکرد اونجا بودم
جین:خبـ....
یونگی:جین هیونگ لطفا نمیخوام هیچ حرفی بزنم
هوسوک با ذوق اومد پیشمون
هوسوک:خبببب جین هیونگگگگ چیزه من...من با جیمین فردا صبح با کشتی میریم سئول
یونگی:چییی... هوسوک میفهمی چی میگییی
جین:یونگی آروم باش
یونگی زد زیر گریه:هیونگ آخع نگاش کن چی میگه هوسوک من بدون تو نمیتونم زندگی بکنم....
دستای هوسوکو تو دستاش گرفت
یونگی: هق هوسوک لطفا...
هوسوک دستاشو از دستای یونگی دراورد و با بغض گفت:یونگی نمیشه تو باید بتونی بدون من دووم بیاری
یونگی از کافه رفت بیرون و دوباره رفت پیش نخلا
_____________
بیستا کامنت تا پارت بعدی بزارم
ارع•-•
۱۱.۶k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.