𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...30
"ماریا...تبریک میگم تو و جونگکوک خواهر برادرید"
پوزخندی به چهره ی متعجب اون دو زد و دست های تهیونگ رو باز کرد
پوشه ی قرمزی رو روی زمین گذاشت و سریع از اون مکان خارج شد.
چشمهاش پر از اشک شده بود، بغض گلوشو چنگ میزد
تمام زندگیش دروغ بود...حرف های جونگوو تو سرش میچرخید و تکرار میشد
چطور..ممکنه...مـ..من...
پاهاش توان خودشونو از دست دادن و روی زمین افتاد
جونگکوک طرف پوشه رفت و بازش کرد
-برگه ی ازمایش...
سریع بلند شد و برگه رو از دست جونگکوک کشید ...با هر کلمه ای که میخوند گیج تر میشد و قلبش بیشتر میشکست.
مـ..من چطور...اینو باور کنم؟ تـ..تهیونگ؟ تو تمام این مدت میدونستی که اون برادرمه و هیچی بهم نگفتی؟
به طرف ماریا قدم برداشت و خواست دستهای لرزون ماریا رو بگیره ولی با جیغ بلند ماریا ازش فاصله گرفت
بهم دست نزن...! ازت متنفرم!
چه حس بدی...!
ترد شدن از طرف زنی که حاضر بودی تمام عمرت رو به پاش بریزی...
شنیدن جمله ی «ازت متنفرم» به قدری دردناک بود که قلب تهیونگ رو اتش زد
تنفر...مثل اسیدی که پوست رو آب میکنه و میسوزونه به همون اندازه میتونه وجود و ذهن و قلب یک انسان رو آب کنه و بسوزونه.
با شرمساری سرش رو پایین انداخت و از اون مکان با دل و غرور خورد شده خارج شد.
این دروغ تنها به ماریا گفته نشده بود
جونگکوک هم تو همون دام افتاده بود.سال ها فکر میکرد تنهاس و هیچکسی رو نداره
به سمت ماریا رفت و اون رو به اغوش کشید
هردو اشک میریختند و محکم هم رو بغل کرده بودن
+جونگکوک...تو از این راز خبر داشتی؟
-نداشتم...قسم میخورم نداشتم!
جونگکوک میخواست تهیونگ و ماریا رو جدا کنه و ماریا رو برای خودش داشته باشه
اما حالا چی؟
اون خواهرش رو پیدا کرد ولی مگه میشه خواهر تبدیل به عشق بشه؟
بیخیال نقشه اش شده بود اما کاش زودتر این قضیه رو میفهمید
شاید اون موقع دلشو به خواهرش نمیباخت...!
ادامه دارد....
خب دوستان
جدی جدی دیگه باید خداحافظی کنم!
امتحانات دیگه شروع شدن.
ارزوی موفقیت دارم...برای همتون
امیدوارم هرجا که هستید خوشحال و سالم باشید
بعد از پایان امتحانات برمیگردم
پس انفالو نکنید!!!
دوستون دارم...خیلی زیاد...ممنون که کنارم بودید
خدانگهدار♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡~_~
part...30
"ماریا...تبریک میگم تو و جونگکوک خواهر برادرید"
پوزخندی به چهره ی متعجب اون دو زد و دست های تهیونگ رو باز کرد
پوشه ی قرمزی رو روی زمین گذاشت و سریع از اون مکان خارج شد.
چشمهاش پر از اشک شده بود، بغض گلوشو چنگ میزد
تمام زندگیش دروغ بود...حرف های جونگوو تو سرش میچرخید و تکرار میشد
چطور..ممکنه...مـ..من...
پاهاش توان خودشونو از دست دادن و روی زمین افتاد
جونگکوک طرف پوشه رفت و بازش کرد
-برگه ی ازمایش...
سریع بلند شد و برگه رو از دست جونگکوک کشید ...با هر کلمه ای که میخوند گیج تر میشد و قلبش بیشتر میشکست.
مـ..من چطور...اینو باور کنم؟ تـ..تهیونگ؟ تو تمام این مدت میدونستی که اون برادرمه و هیچی بهم نگفتی؟
به طرف ماریا قدم برداشت و خواست دستهای لرزون ماریا رو بگیره ولی با جیغ بلند ماریا ازش فاصله گرفت
بهم دست نزن...! ازت متنفرم!
چه حس بدی...!
ترد شدن از طرف زنی که حاضر بودی تمام عمرت رو به پاش بریزی...
شنیدن جمله ی «ازت متنفرم» به قدری دردناک بود که قلب تهیونگ رو اتش زد
تنفر...مثل اسیدی که پوست رو آب میکنه و میسوزونه به همون اندازه میتونه وجود و ذهن و قلب یک انسان رو آب کنه و بسوزونه.
با شرمساری سرش رو پایین انداخت و از اون مکان با دل و غرور خورد شده خارج شد.
این دروغ تنها به ماریا گفته نشده بود
جونگکوک هم تو همون دام افتاده بود.سال ها فکر میکرد تنهاس و هیچکسی رو نداره
به سمت ماریا رفت و اون رو به اغوش کشید
هردو اشک میریختند و محکم هم رو بغل کرده بودن
+جونگکوک...تو از این راز خبر داشتی؟
-نداشتم...قسم میخورم نداشتم!
جونگکوک میخواست تهیونگ و ماریا رو جدا کنه و ماریا رو برای خودش داشته باشه
اما حالا چی؟
اون خواهرش رو پیدا کرد ولی مگه میشه خواهر تبدیل به عشق بشه؟
بیخیال نقشه اش شده بود اما کاش زودتر این قضیه رو میفهمید
شاید اون موقع دلشو به خواهرش نمیباخت...!
ادامه دارد....
خب دوستان
جدی جدی دیگه باید خداحافظی کنم!
امتحانات دیگه شروع شدن.
ارزوی موفقیت دارم...برای همتون
امیدوارم هرجا که هستید خوشحال و سالم باشید
بعد از پایان امتحانات برمیگردم
پس انفالو نکنید!!!
دوستون دارم...خیلی زیاد...ممنون که کنارم بودید
خدانگهدار♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡~_~
۲۸.۲k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.