فیک moon river 💙🌧پارت³⁹
یه دور کل محوطه رو چرخیدم و دوباره قربون صدقه کوک رفتم و دلم برای کفش جدیدم ضعف رفت...برگشتم پیش کوک که تمام این مدت با لبخند بهم خیره شده بود....حالا که شما هدیه به این خوبی بهم دادید..منم میتونم یه هدیه به عالیجناب بدم؟
راوی « دست های ضریف و کوچولوی یئون رو گرفت و با قرار دادن یکی از دستاش پشت کمر دخترک اونو به خودش نزدیک کرد و عطر گل رزش رو وارد ریه هاش کرد..
کوک « چی مثلا؟
یئون « از اونجایی که قد کوک از من کمی بلندتر بود مجبور بودم روی نوک پنجه هام وایسم تا قدم بهش برسه...لبخندی زدم و روی نوک پنجه هام وایسادم و بوسه ی کوتاهی روی لب هاش کاشتم...مثلا یه بوسه عاشقانه برای کسی که کل زندگیمه...
راوی « حرکت باید شکوفه های گیلاس درختان اطراف رو به پرواز در اورد...درحالی که میان انبوهی از گلبرگ های صورتی قرار داشتن و ماه بالای سرشون قرار داشت کوک قسم خورد هیچ وقت معشوقه ی زیباش رو ترک نکنه و ازش محافظت کنه.. ظاهرا کوک از این بوسه کوتاه راضی نبود پس خودش دست به کار شد و بوسه ای طولانی اما عاشقانه ای به یئون هدیه داد...
یئون « با نوازش های یه نفر آروم چشمام رو باز کردم...عالیجناب...
کوک « صبح بخیر ملکه ی خوابالوی من
یئون « چشمام رو مالیدم و کوک رو محکم بغل کردم...چقدر حس خوبی داره بیدار بشی و عشقت پیشت باشه...سرورم مگه امروز جلسه نداشتید؟؟
کوک « هنوز وقت دارم...فعلا میخوام از آرامشی که وجودت بهم میده بهره ببرم...
راوی « هر دوتاشون نه از دیدن هم سیر میشدن و نه از بغل کردن هم...اما به ناچار کوک مجبور شد برای رفتن به جلسه دل بکنه و با بوسه ای اتاق فرشته ی مهربونش رو ترک کنه...
یئون « بعد از رفتن کوک بالشتم رو بغل کردم و جیغ خفه ای کشیدم...لباس هامو عوض کردم و کفشی که دیروز کوک بهم هدیه داد پوشیدم و رفتم تا به کارام برسم... اما همین که از اقامتگاه خارج شدم با ندیمه ملکه مادر روبه رو شدم...
ندیمه « پرنسس مین ملکه مادر شما رو احضار کردن
یئون « خیلی خب الان میرم دیدنشون...مطمئن بودم این دیدار چیزی جز تحقیر و نصیحت های تکراری نداره...توی این شش ماه مدام منو احضار میکرد و کلی تحقیرم میکرد...با رسیدنم به اقامتگاه ملکه مادر ندیمه حضورم رو اعلام کرد و با تایید ملکه مادر وارد اتاقش شدم و با دیدن جاعه که با نیش باز اونجا نشسته بود اخمی کردم...حتی بلند نشد تعظیم بکنه...بعد از ادای احترام سرجام نشستم و گفتم « با بنده امری داشتید ملکه مادر؟
ملکه مادر « اوه دخترم شنیدم امروز تولدته...ازت خواستم بیای اینجا تا هم تولدت رو تبریک هم....( مکثی کرد و گفت) این کشور نیاز به ولیعهد داره یئون...چرا تا حالا فرزند و وارثی برای امپراطور نیوردی...
راوی « دست های ضریف و کوچولوی یئون رو گرفت و با قرار دادن یکی از دستاش پشت کمر دخترک اونو به خودش نزدیک کرد و عطر گل رزش رو وارد ریه هاش کرد..
کوک « چی مثلا؟
یئون « از اونجایی که قد کوک از من کمی بلندتر بود مجبور بودم روی نوک پنجه هام وایسم تا قدم بهش برسه...لبخندی زدم و روی نوک پنجه هام وایسادم و بوسه ی کوتاهی روی لب هاش کاشتم...مثلا یه بوسه عاشقانه برای کسی که کل زندگیمه...
راوی « حرکت باید شکوفه های گیلاس درختان اطراف رو به پرواز در اورد...درحالی که میان انبوهی از گلبرگ های صورتی قرار داشتن و ماه بالای سرشون قرار داشت کوک قسم خورد هیچ وقت معشوقه ی زیباش رو ترک نکنه و ازش محافظت کنه.. ظاهرا کوک از این بوسه کوتاه راضی نبود پس خودش دست به کار شد و بوسه ای طولانی اما عاشقانه ای به یئون هدیه داد...
یئون « با نوازش های یه نفر آروم چشمام رو باز کردم...عالیجناب...
کوک « صبح بخیر ملکه ی خوابالوی من
یئون « چشمام رو مالیدم و کوک رو محکم بغل کردم...چقدر حس خوبی داره بیدار بشی و عشقت پیشت باشه...سرورم مگه امروز جلسه نداشتید؟؟
کوک « هنوز وقت دارم...فعلا میخوام از آرامشی که وجودت بهم میده بهره ببرم...
راوی « هر دوتاشون نه از دیدن هم سیر میشدن و نه از بغل کردن هم...اما به ناچار کوک مجبور شد برای رفتن به جلسه دل بکنه و با بوسه ای اتاق فرشته ی مهربونش رو ترک کنه...
یئون « بعد از رفتن کوک بالشتم رو بغل کردم و جیغ خفه ای کشیدم...لباس هامو عوض کردم و کفشی که دیروز کوک بهم هدیه داد پوشیدم و رفتم تا به کارام برسم... اما همین که از اقامتگاه خارج شدم با ندیمه ملکه مادر روبه رو شدم...
ندیمه « پرنسس مین ملکه مادر شما رو احضار کردن
یئون « خیلی خب الان میرم دیدنشون...مطمئن بودم این دیدار چیزی جز تحقیر و نصیحت های تکراری نداره...توی این شش ماه مدام منو احضار میکرد و کلی تحقیرم میکرد...با رسیدنم به اقامتگاه ملکه مادر ندیمه حضورم رو اعلام کرد و با تایید ملکه مادر وارد اتاقش شدم و با دیدن جاعه که با نیش باز اونجا نشسته بود اخمی کردم...حتی بلند نشد تعظیم بکنه...بعد از ادای احترام سرجام نشستم و گفتم « با بنده امری داشتید ملکه مادر؟
ملکه مادر « اوه دخترم شنیدم امروز تولدته...ازت خواستم بیای اینجا تا هم تولدت رو تبریک هم....( مکثی کرد و گفت) این کشور نیاز به ولیعهد داره یئون...چرا تا حالا فرزند و وارثی برای امپراطور نیوردی...
۷۲.۹k
۱۱ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.