p1
ات:سلام اقای جانگ خسته نباشید...(سرد)
جانگ:سلام خانم کیم..مچکرم شما حالتون خوبه...
ات:ممنون..(سرد)
ات:برام بار فرستادین..(سرد)
جانگ:بله خانم براتون فرستادیم و توی راهه..
ات:ممنون ...خدافظتون(سرد)
جانگ:خدانگهدار..
ات ویو
رفتم ی شیرموز برداشتم و نسشتم روی اپن و سرمو کردم توی گوشی و از طریق جی پی اس بار هارو دنبال میکردم ...
که یهو دیدم نوشت مورد حمله قرار گرفت...مثل جت رفتم اماده شدم و رفتم سمت جایی که حمله شده به تیم گفتم و اونا هم حرکت کردن...
با سرعت 180 میروندم ..هه ...هیچکس توی ماشین روندن نزده رو دستم ب جز ینفر...
رسیدم ب جایی که حمله شده بود...رییسشون رو دیدم تیم هم رسید و پیاده شدم و حمله کردم ...
تا جایی جا داشت میزدم ولی نمیزاشتم بخورم...
که نصف تیم صدمه دیده بودن و نصف دیگشون هم گرفته بودن ...
منم صورتم یه خراش کوچیک برداشته بود ولی چپمم نبود...
داشتم بقیه رو میزدم که یهو منم گرفتن و زدن توی زانوم و فرود اومدم روی زانو هام...
که یهو ی سوزن کردن توی گردنم و بیهوشم کردن
......................................................................................................................................................................................
ویو ات
وقتی بلند شدم توی ی انباری بودم با وسایل شکنجه معروف که خودمم ازشون داشتم...یعنی هر مافیایی داره بجز من و ینفر دیگه...
و خیلی خوب میتونستم تشخیص بدم اون ینفر کیه...
که صدای باز شدن در به گوشم رسید...
دیدم خیلی خوب حدس زده بودم خودش بود ...
مرد سرد....
دیدم اومد جلوی صورتم...
و بهم خیره شد...
از قیافش سرد بودن میباره....
که لب زد...
کوک:بیدار شدی..(سرد)
ات:....
کوک:با توام..(داد)
ات:میبینی که بیدارم...(خیلی ریلکس و سرد جواب داد)
کوک:(یه سیلی محکم زد توی صورتش...)
کوک:این برای اینکه دفعه ی دیگه مثل ادم جواب منو بدی...(سرد)
ات:(پوزخندی که منم پشت گوشی عصبانی میکنه به کوک زد)
کوک:(یه سیلی دیگه زد توی صورتش ...)
کوک:اینم برای اینکه با این چشما منو اینجور نگاه نکنی...(سرد..)
ات:چرا گرفتیم...(سرد و ریلکس مثل اینکه این سیلی ها به دیوار خورده)
کوک:یعنی تا الان نفهمیدی ...(عصبی و سرد دستی به موهاش کشید)
ات: نه چرا بفهمم ...(سرد)
کوک:هرچی میگم مثل ادم باهات رفتار کنم هیچی حالیت نیست... باید مثل حیوون بهت بفهمونم...(عصبی و سرد)
که دیدم رفت سمت..باریک ترین شلاق و اومد ...نزدیکم ... موهامو از پشت گرفت و کشید ...و گفت
کوک:با این چشمای تخمی منو اینجور نگاه نکن...این مدل چشما فقط مال ینفره...نه تو...(سرد و عصبی)
کوک:درضمن با هر ضربه ای که میزنم باید بشماری اگه یکی از قلم بیوفته دوباره از اول شروع میکنم...
و شروع کرد به شلاق زدن ... و ات هم با هر ضربش میشمرد ... مثل اینکه بدن دختر از اهن ساخته شده اصلا صدایی ازش درنمیاد اخمی ب ابرو هاش نمیاد خیلی ریلکس و اروم میشمرد....
ات:299... 300
کوک:اه اه اه (نفس نفس میزد و ب دختر رو به روش نگاه میکرد...که اصلا کم نیورده)
دختر با اون چشمای خمار نگاه جونگ کوک میکرد و همین باعث خشمش میشد...چون این چشما فقط تعلق ب ینفر داشت نه اون...
ویو کوک
تا صبح زدمش ... دختر اصلا اخ هم نگفت ...فقط خونریزی داشت ...خونریزیش هم شدید... بود چون با ضربه های من هیچکس زنده نمیمونه ولی این دختر ...... خیلی شگفت زدم کرده...و به این قدرتش افتخار میکنم...
دیگه حوصلش رو نداشتم خواستم بیام بیرون که لب زد..
ات:هه چرا نمیای دوباره بزنی ... نکنه خسته شدی...(با صدای یکم ضعیف)
کوک:(نگاهی به دختر کرد که تموم زمین رو اغشته به خون کرده ولی هنوز یه قطره اشک ازش درنیومده...لب زد)
کوک:با اون چشما نگاهم نکن ...اون چشما فقط مال ینفره نه تووو..(خشم و داد)
ات:ههه اون چشما مال همون شخصه ...همون شخصی که الان زدیش و تا لب مرگ بردیش..(اروم گفت و خنده غمگینی زد که یه قطره اشک از چشماش ریخت ...نه بخاطر زخم ها...نه بخاطر خون ها....بخاطر پسری که همین الان گذاشتش رفت...)
پسرک که حرف رختر ازش پنهون نموند تکیه ب در داد و پیش خودش اروم گفت...
کوک:اون چشما ... اون لب ها ... فقط ب اته ی من تعلق داشت ...فقط به اته من... (اروم )
..................................................................................................................................................................................................
روز ها گذشت ماه ها گذشت ....که پسر داستان ما همش این دختر رو کتک میزد...نه ب دلیلی اینکه دشمنن...ب دلیل اینکه شبیه پرنسسش بود...و برای اینکه روحش اروم بشه و بهش فکر نکنه .... میزدش...
جانگ:سلام خانم کیم..مچکرم شما حالتون خوبه...
ات:ممنون..(سرد)
ات:برام بار فرستادین..(سرد)
جانگ:بله خانم براتون فرستادیم و توی راهه..
ات:ممنون ...خدافظتون(سرد)
جانگ:خدانگهدار..
ات ویو
رفتم ی شیرموز برداشتم و نسشتم روی اپن و سرمو کردم توی گوشی و از طریق جی پی اس بار هارو دنبال میکردم ...
که یهو دیدم نوشت مورد حمله قرار گرفت...مثل جت رفتم اماده شدم و رفتم سمت جایی که حمله شده به تیم گفتم و اونا هم حرکت کردن...
با سرعت 180 میروندم ..هه ...هیچکس توی ماشین روندن نزده رو دستم ب جز ینفر...
رسیدم ب جایی که حمله شده بود...رییسشون رو دیدم تیم هم رسید و پیاده شدم و حمله کردم ...
تا جایی جا داشت میزدم ولی نمیزاشتم بخورم...
که نصف تیم صدمه دیده بودن و نصف دیگشون هم گرفته بودن ...
منم صورتم یه خراش کوچیک برداشته بود ولی چپمم نبود...
داشتم بقیه رو میزدم که یهو منم گرفتن و زدن توی زانوم و فرود اومدم روی زانو هام...
که یهو ی سوزن کردن توی گردنم و بیهوشم کردن
......................................................................................................................................................................................
ویو ات
وقتی بلند شدم توی ی انباری بودم با وسایل شکنجه معروف که خودمم ازشون داشتم...یعنی هر مافیایی داره بجز من و ینفر دیگه...
و خیلی خوب میتونستم تشخیص بدم اون ینفر کیه...
که صدای باز شدن در به گوشم رسید...
دیدم خیلی خوب حدس زده بودم خودش بود ...
مرد سرد....
دیدم اومد جلوی صورتم...
و بهم خیره شد...
از قیافش سرد بودن میباره....
که لب زد...
کوک:بیدار شدی..(سرد)
ات:....
کوک:با توام..(داد)
ات:میبینی که بیدارم...(خیلی ریلکس و سرد جواب داد)
کوک:(یه سیلی محکم زد توی صورتش...)
کوک:این برای اینکه دفعه ی دیگه مثل ادم جواب منو بدی...(سرد)
ات:(پوزخندی که منم پشت گوشی عصبانی میکنه به کوک زد)
کوک:(یه سیلی دیگه زد توی صورتش ...)
کوک:اینم برای اینکه با این چشما منو اینجور نگاه نکنی...(سرد..)
ات:چرا گرفتیم...(سرد و ریلکس مثل اینکه این سیلی ها به دیوار خورده)
کوک:یعنی تا الان نفهمیدی ...(عصبی و سرد دستی به موهاش کشید)
ات: نه چرا بفهمم ...(سرد)
کوک:هرچی میگم مثل ادم باهات رفتار کنم هیچی حالیت نیست... باید مثل حیوون بهت بفهمونم...(عصبی و سرد)
که دیدم رفت سمت..باریک ترین شلاق و اومد ...نزدیکم ... موهامو از پشت گرفت و کشید ...و گفت
کوک:با این چشمای تخمی منو اینجور نگاه نکن...این مدل چشما فقط مال ینفره...نه تو...(سرد و عصبی)
کوک:درضمن با هر ضربه ای که میزنم باید بشماری اگه یکی از قلم بیوفته دوباره از اول شروع میکنم...
و شروع کرد به شلاق زدن ... و ات هم با هر ضربش میشمرد ... مثل اینکه بدن دختر از اهن ساخته شده اصلا صدایی ازش درنمیاد اخمی ب ابرو هاش نمیاد خیلی ریلکس و اروم میشمرد....
ات:299... 300
کوک:اه اه اه (نفس نفس میزد و ب دختر رو به روش نگاه میکرد...که اصلا کم نیورده)
دختر با اون چشمای خمار نگاه جونگ کوک میکرد و همین باعث خشمش میشد...چون این چشما فقط تعلق ب ینفر داشت نه اون...
ویو کوک
تا صبح زدمش ... دختر اصلا اخ هم نگفت ...فقط خونریزی داشت ...خونریزیش هم شدید... بود چون با ضربه های من هیچکس زنده نمیمونه ولی این دختر ...... خیلی شگفت زدم کرده...و به این قدرتش افتخار میکنم...
دیگه حوصلش رو نداشتم خواستم بیام بیرون که لب زد..
ات:هه چرا نمیای دوباره بزنی ... نکنه خسته شدی...(با صدای یکم ضعیف)
کوک:(نگاهی به دختر کرد که تموم زمین رو اغشته به خون کرده ولی هنوز یه قطره اشک ازش درنیومده...لب زد)
کوک:با اون چشما نگاهم نکن ...اون چشما فقط مال ینفره نه تووو..(خشم و داد)
ات:ههه اون چشما مال همون شخصه ...همون شخصی که الان زدیش و تا لب مرگ بردیش..(اروم گفت و خنده غمگینی زد که یه قطره اشک از چشماش ریخت ...نه بخاطر زخم ها...نه بخاطر خون ها....بخاطر پسری که همین الان گذاشتش رفت...)
پسرک که حرف رختر ازش پنهون نموند تکیه ب در داد و پیش خودش اروم گفت...
کوک:اون چشما ... اون لب ها ... فقط ب اته ی من تعلق داشت ...فقط به اته من... (اروم )
..................................................................................................................................................................................................
روز ها گذشت ماه ها گذشت ....که پسر داستان ما همش این دختر رو کتک میزد...نه ب دلیلی اینکه دشمنن...ب دلیل اینکه شبیه پرنسسش بود...و برای اینکه روحش اروم بشه و بهش فکر نکنه .... میزدش...
۹.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.