(اولین حس) پارت چهارم
(اولین حس) پارت چهارم
ziha
الیزا؛
بعد از چند ساعت کار کردن و تلاش برای هک کردن رمزهای عبوری دشمن،وقت شام رسیده بود همه از اتاق بیرون اومدن و به سالن غذا خوری رفتن سالن بزرگی با صندلی های زیاد بود برای غذا گرفتن همه به صف شدن من که اولین روز بود اینجا بودم و توی عمارت جی کی همچین چیزایی نبود ماتم برده بود و هنوز دم در دفتر اطلاعات همونطور ایستاده بودم و به صف طولانی از مردها که تمومی نداشت نگاه میکردم که یکی از وسط صف دستم رو گرفت و بهم گفت:
&:نمیخوای که گشنه بمونی؟بیا جلوی من
الیزا:نمیخوام، میرم ته صف
&:چزا اینجوری میکنی؟این صف ته نداره
نگاهی به پشت سرم انداختم انگار راست میگفت پس همونجا موندم
&:اسمت چیه؟
الیزا فقط بهش زل زده بود
&:خیل خب نگو من میگم من مین سونم
الیزا:غذاتو بگیر سون
مسئول غذا خانوم مسنی بود که با دیدن من خشکش زد:
اجوما:تو دختری؟
الیزا:....
اجوما:سون لطفا تو به بقیه غذاهارو بده
سون:باش
اجوما دست منو گرفت و توی اشپزخونه برد:
اجوما:اوه خدای من بیا اینجا ببینم
پشت سرش راه افتادم روی یه میز و صندلی نشست:
اجوما:بشین
الیزا:چرا باید این کارو کنم؟
اجوما:دختر بیا بشین ببینم
از لباسم گرفت و منو روی صندلی نشوند و منم مقاومتی نکردم انگار واقعا نگرانم شده بود
اجوما:چرا اینجا اومدی؟
الیزا:خودم نخواستم، منتقل شدم
اجوما:ببین دخترم تا به حال اینجا هیچ زنی نیومده
الیزا:میدونم بهم گفتن
اجوما:چی؟میدونی؟(با استرس و نگرانی) تو که میدونی چرا تو صفی که همش مرده وایسادی؟
الیزا:چون برام مهم نیست
اجوما:آه دختر من نگرانتم جیمین خیلی کارمند داره که همشون مردن یکی یا دو تاشون بهت کاری نداشته باشن اما همشون که نمیشه خوب باشن
الیزا:من با قوانین اینجا اشنا نیستم میشه یکم از اینجا و رئیس بگین
اجوما:خب همه جیمین رو اینجا رئیس صدا میزنن هیچ کس با اسم کوچیک صدا نمیزنه فکر کنم فقط منم که از همه بیشتر بهش نزدیکم و با اسم صداش میکنم چون براش غذا میبرم و باهاش حرف میزنم،اون همیشه یا اخم کرده یا جدیه خیلی نمیخنده و با کسی هم حرف نمیزنه به جز دوستای نزدیکش. ساعت هفت صبح صبحونه ساعت یک ناهار و ساعت نه شام رو میخوریم.
الیزا:که اینطور ممنون گ گفتین اجوما
اجوما:خانم یانگ صدام کن
الیزا:بله،راستی شما میدونین چرا اینجا هیچ زنی نیومده؟
اجوما:چون جیمین اعتقاد داشت اهداف کارمندا فقط باید کار باشه اوایل چند تا زن اومدن اما تمرکز هیچ کس به کار نبود
الیزا:پس چرا من اینجام؟
اجوما:منم به خاطر همین تعجب کردم،با جیمین حرف میزنم نگران نباش دخترم
الیزا:ممنونم نگران نیستم...
ziha
الیزا؛
بعد از چند ساعت کار کردن و تلاش برای هک کردن رمزهای عبوری دشمن،وقت شام رسیده بود همه از اتاق بیرون اومدن و به سالن غذا خوری رفتن سالن بزرگی با صندلی های زیاد بود برای غذا گرفتن همه به صف شدن من که اولین روز بود اینجا بودم و توی عمارت جی کی همچین چیزایی نبود ماتم برده بود و هنوز دم در دفتر اطلاعات همونطور ایستاده بودم و به صف طولانی از مردها که تمومی نداشت نگاه میکردم که یکی از وسط صف دستم رو گرفت و بهم گفت:
&:نمیخوای که گشنه بمونی؟بیا جلوی من
الیزا:نمیخوام، میرم ته صف
&:چزا اینجوری میکنی؟این صف ته نداره
نگاهی به پشت سرم انداختم انگار راست میگفت پس همونجا موندم
&:اسمت چیه؟
الیزا فقط بهش زل زده بود
&:خیل خب نگو من میگم من مین سونم
الیزا:غذاتو بگیر سون
مسئول غذا خانوم مسنی بود که با دیدن من خشکش زد:
اجوما:تو دختری؟
الیزا:....
اجوما:سون لطفا تو به بقیه غذاهارو بده
سون:باش
اجوما دست منو گرفت و توی اشپزخونه برد:
اجوما:اوه خدای من بیا اینجا ببینم
پشت سرش راه افتادم روی یه میز و صندلی نشست:
اجوما:بشین
الیزا:چرا باید این کارو کنم؟
اجوما:دختر بیا بشین ببینم
از لباسم گرفت و منو روی صندلی نشوند و منم مقاومتی نکردم انگار واقعا نگرانم شده بود
اجوما:چرا اینجا اومدی؟
الیزا:خودم نخواستم، منتقل شدم
اجوما:ببین دخترم تا به حال اینجا هیچ زنی نیومده
الیزا:میدونم بهم گفتن
اجوما:چی؟میدونی؟(با استرس و نگرانی) تو که میدونی چرا تو صفی که همش مرده وایسادی؟
الیزا:چون برام مهم نیست
اجوما:آه دختر من نگرانتم جیمین خیلی کارمند داره که همشون مردن یکی یا دو تاشون بهت کاری نداشته باشن اما همشون که نمیشه خوب باشن
الیزا:من با قوانین اینجا اشنا نیستم میشه یکم از اینجا و رئیس بگین
اجوما:خب همه جیمین رو اینجا رئیس صدا میزنن هیچ کس با اسم کوچیک صدا نمیزنه فکر کنم فقط منم که از همه بیشتر بهش نزدیکم و با اسم صداش میکنم چون براش غذا میبرم و باهاش حرف میزنم،اون همیشه یا اخم کرده یا جدیه خیلی نمیخنده و با کسی هم حرف نمیزنه به جز دوستای نزدیکش. ساعت هفت صبح صبحونه ساعت یک ناهار و ساعت نه شام رو میخوریم.
الیزا:که اینطور ممنون گ گفتین اجوما
اجوما:خانم یانگ صدام کن
الیزا:بله،راستی شما میدونین چرا اینجا هیچ زنی نیومده؟
اجوما:چون جیمین اعتقاد داشت اهداف کارمندا فقط باید کار باشه اوایل چند تا زن اومدن اما تمرکز هیچ کس به کار نبود
الیزا:پس چرا من اینجام؟
اجوما:منم به خاطر همین تعجب کردم،با جیمین حرف میزنم نگران نباش دخترم
الیزا:ممنونم نگران نیستم...
۳.۴k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.