White Rose 🤍 ¹⁹
ات ویو]
زنگ در به صدا دراومد
یکبار دیگه خودم رو تو آیینه دیدم و درو باز کردم یهو اچا پرید بغلم
اچا: مااامانی دلم خیلللی برات تنگ شده بود
ات: (محکم گرفتمش تو بغلم) منم همین طور عزیزم
سرم و بردم بالا که قیافه ی جذاب کوک مواجه شدم
جونگکوک: سلام ات
ات: سلام آقای جئون
جونگکوک: میتونیم بیایم داخل ؟
ات: آها البته (لبخند ریزی زدم) ببخشید بفرمائید تو
کوک ویو]
رفتم داخل خونه که سریع داهیون از اتاق اومد بیرون
(داهیون حسابدار شرکت جونگکوکه که موقعی که آچا پرستار نداشته چند روزی رو پیشش بوده)
داهیون: سلام آقای جئون
جونگکوک: سلام داهیون
داهیون ویو]
داشتم با جونگکوک سلام و علیک میکردم که اچا پرید بغلم
اچا: خاله داهیون
داهیون: (گونشو بوسیدم) چطوری عشق خاله؟
اچا: (لبخند شیرینی زد) خوبم
داهیون : خب بفرمائید بشینید
جونگکوک: هومممم داهیون میشه تو اچا رو نگهداری من با ات صحبت کنم؟
داهیون: البته (دست آچا رو گرفتم) بیا بریم بستنی بخوریم
ات ویو]
رفتیم تو یه اتاق
ات: خب آقای جئون کاری داشتین ؟
جونگکوک: بله می خواستم درمورد مجسمه باهاتون صحبت کنم
ات: اگه دوباره اومدید بگید که تو ورداشتی از الان بگم من اصلا تا حالا اون مجسمه ای که شما میگید رو ندیدم
جونگکوک: تو دختر خوبی هستی ات و آچا تو رو خیلی دوست داره ازت میخوام که برگردی سرکارت
ات: (لبخند آرومی زدم) البته
جونگکوک: ولی یه شرط داره
ات: (اخراجم کرده تازه شرطم برام میزاره) چه شرطی ؟
جونگکوک: ثابتش کن
ات: چیو ثابت کنم؟
جونگکوک: ثابت کن که تو اون کارو نکردی و همهی اینا یه سو تفاهمه میدونم کار پلینه ولی فقط میخوام خیالم راحت شه که دخترمو دست آدم خوبی میسپارم
ات: پلین کیه ؟
جونگکوک: زن سابقم
ات: (سرمو خاروندم) باشه اما ... من اصلا ایشونو نمیشناسم که بخوام ثابت کنم کار اون بوده
جونگکوک: اطلاعاتشو برات میفرستم دیگه بقیهشم به خودت میسپارم
ات: (نفس آرومی کشیدم و سرمو تکون دادم) باشه قبوله
جونگکوک: پس منتظرتون هستم (بلند شد و از اتاق رفت بیرون)
از اتاق رفتم بیرون و پیش آچا نشستم که داشت بستنی میخوردن. نگاهم به جونگکوک افتاد که داشت قهوشو مزه مزه میکرد و همزمان با داهیون کارای شرکت رو هماهنگ میکرد داشتم به این فکر میکردم چجوری باید ثابتش کنم و اصلا حواسم نبود که زل زدم به جونگکوک که یهو سرشو بلند کرد نگام کرد سریع به خودم اومدم و آب گلومو قورت دادم و خودمو مشغول حرف زدن با آچا کردم
یکم که گذشت بلند شدن رفتن و من موندم و یه بدبختی جدید ...
زنگ در به صدا دراومد
یکبار دیگه خودم رو تو آیینه دیدم و درو باز کردم یهو اچا پرید بغلم
اچا: مااامانی دلم خیلللی برات تنگ شده بود
ات: (محکم گرفتمش تو بغلم) منم همین طور عزیزم
سرم و بردم بالا که قیافه ی جذاب کوک مواجه شدم
جونگکوک: سلام ات
ات: سلام آقای جئون
جونگکوک: میتونیم بیایم داخل ؟
ات: آها البته (لبخند ریزی زدم) ببخشید بفرمائید تو
کوک ویو]
رفتم داخل خونه که سریع داهیون از اتاق اومد بیرون
(داهیون حسابدار شرکت جونگکوکه که موقعی که آچا پرستار نداشته چند روزی رو پیشش بوده)
داهیون: سلام آقای جئون
جونگکوک: سلام داهیون
داهیون ویو]
داشتم با جونگکوک سلام و علیک میکردم که اچا پرید بغلم
اچا: خاله داهیون
داهیون: (گونشو بوسیدم) چطوری عشق خاله؟
اچا: (لبخند شیرینی زد) خوبم
داهیون : خب بفرمائید بشینید
جونگکوک: هومممم داهیون میشه تو اچا رو نگهداری من با ات صحبت کنم؟
داهیون: البته (دست آچا رو گرفتم) بیا بریم بستنی بخوریم
ات ویو]
رفتیم تو یه اتاق
ات: خب آقای جئون کاری داشتین ؟
جونگکوک: بله می خواستم درمورد مجسمه باهاتون صحبت کنم
ات: اگه دوباره اومدید بگید که تو ورداشتی از الان بگم من اصلا تا حالا اون مجسمه ای که شما میگید رو ندیدم
جونگکوک: تو دختر خوبی هستی ات و آچا تو رو خیلی دوست داره ازت میخوام که برگردی سرکارت
ات: (لبخند آرومی زدم) البته
جونگکوک: ولی یه شرط داره
ات: (اخراجم کرده تازه شرطم برام میزاره) چه شرطی ؟
جونگکوک: ثابتش کن
ات: چیو ثابت کنم؟
جونگکوک: ثابت کن که تو اون کارو نکردی و همهی اینا یه سو تفاهمه میدونم کار پلینه ولی فقط میخوام خیالم راحت شه که دخترمو دست آدم خوبی میسپارم
ات: پلین کیه ؟
جونگکوک: زن سابقم
ات: (سرمو خاروندم) باشه اما ... من اصلا ایشونو نمیشناسم که بخوام ثابت کنم کار اون بوده
جونگکوک: اطلاعاتشو برات میفرستم دیگه بقیهشم به خودت میسپارم
ات: (نفس آرومی کشیدم و سرمو تکون دادم) باشه قبوله
جونگکوک: پس منتظرتون هستم (بلند شد و از اتاق رفت بیرون)
از اتاق رفتم بیرون و پیش آچا نشستم که داشت بستنی میخوردن. نگاهم به جونگکوک افتاد که داشت قهوشو مزه مزه میکرد و همزمان با داهیون کارای شرکت رو هماهنگ میکرد داشتم به این فکر میکردم چجوری باید ثابتش کنم و اصلا حواسم نبود که زل زدم به جونگکوک که یهو سرشو بلند کرد نگام کرد سریع به خودم اومدم و آب گلومو قورت دادم و خودمو مشغول حرف زدن با آچا کردم
یکم که گذشت بلند شدن رفتن و من موندم و یه بدبختی جدید ...
۳۹.۲k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.