داستان۲ پارت۱۰
لی:ویدئو کال چه فایده ی داره وقتی اینجاری نمی تونم لمثت کنم...تازه بهترم شد اینجوری پسرا ازت دور میشن...اصلا می خوام دخترمو ترشی بندازم...
کریس با صدای بلند:آره...اونم ترشی صدساله..
ا.ت با اعتراض:یااااا....
لی:بیا بریم اتاقت الان خسته ی ...
ا.ت:باشه...ولی چرا مثل نوزاد بقلم کردی؟...من که بچه نیستم خودم پا دارم...بزارم زمین..
لی:چون دوست دارم...قرارم نیست بزارمت زمین...اصلا تو کی انقدر غرغرو شدی؟...همش از تاثیرات منفی اون گرگ احمقه...
کریس درحالی که حوله ای به گردنش داشت...
کریس:یاااا...من دارم میشنوماااا....
لی:بشنو...کی بهت اجازه داده روی اخلاق دخترم تاثیر بزاری؟...ها...
کریس:اولا دخترم نه دخترمون...حالا چون تو پیش دستی کردی زودتر از من به نام خودت زدی دلیل نمیشه من کنار بکشم...در ضمن خوب کردم...دخترم باید مغرور در بیاد تا دیگران جرعت نکنن بهش نگاه چپ کنن...
ا.ت:آه...کی به کی میگه غرغر رو؟...مادام دلم برات تنگ شده دوست دارم بقلت کنم ولی میبینی که فعلا اسیرم...از بین ۵تا چمدونی که دیروز رسیده ۴تاش سوقاتی شما و بچه هاست لطفا یکساعت دیگه بیان از اتاقم بگیریدشون...
مادام با لبخند:چشم خانم جوان...
ا.ت:باز...باز...اونجوری صدام کردید...صد دفعه گفتم با اسمم صدام کنید...این درست نیست شما بزرگتر از منید...
مادام:چشم...خا....ا.ت
لی سرشو برد داخل گردن ا.ت...
لی:اوه...اوه...ببین فرشته ام چه دلبری میکنه...من که دیگه تاقط ندارم...می خوام بخورمش...
ا.ت با خنده درحالی که دست و پا میزد..
ا.ت:اپا....نکن...غلقلکم میاد....
ولی انگار حرفهای ا.ت فایده ای نداشت چون لی تا زمانی که ا.ت روی تختش گذاشت به کارش ادامه داد...اون روز خونه پر شده بود از صدای خنده های ا.ت...
سولی زیر دست مادام که تا الان ساکت پشت سر مادام ایستاده بود با تعجب و کنجکاوی گفت..
سولی:مادام...اون دختره کیه؟...من تا الان ندیده بودم ارباب اینطوری خوشحال و سرحال باشه...
مادام با لبخند:اون زندگی این خونه ست...زندگی....بچه ها رو توی اتاق استراحت جمع کن کارشون دارم...
سولی:چشم مادام..
.
بعد از گذشت ۱۵ دقیقه همه افراد خونه به محل استراحت آمدن ...به جز اربابان خونه...افراد خونه شامل:۲ آشپز- ۱ راننده- ۱باغبان-۲ نگهبان و ۴ پیشخدمت بعلاوه ی مادام که مدیریت کارهای خانه بر عهده ی او بود میشد...
مادام:خوب همه اینجا هستند؟...برای اونایی که اطلاع ندارن میگم...فرشته برگشته...
بقیه با شنیدن این که فرشته برگشته هم همه ای کردن بعضیا خوشحال شدن بعضیا گیج...یکی از آشپزها دستشو بلند کرد...
ژیان(آشپز):ببخشید مادام...فرشته کیه؟...
مادام خندید:آا...حواسم نبود که بعضی از شماها تازه واردید....برای اونایی که نمی دونن...فرشته لقبی هست که ما به دختر خونده ارباب لی دادیم البته باید بگم درسته اون دختر خونده ارباب لی ولی ارباب کریس هم به همون اندازه روش حساسه...به عبارت دیگه فرشته ۲تا پدر داره...اینکه قبلا کجا بوده و چکار میکرده هم به ما ربطی نداره...
سولی(پیشخدمت):چرا لقبش فرشته ست.؟...
کریس با صدای بلند:آره...اونم ترشی صدساله..
ا.ت با اعتراض:یااااا....
لی:بیا بریم اتاقت الان خسته ی ...
ا.ت:باشه...ولی چرا مثل نوزاد بقلم کردی؟...من که بچه نیستم خودم پا دارم...بزارم زمین..
لی:چون دوست دارم...قرارم نیست بزارمت زمین...اصلا تو کی انقدر غرغرو شدی؟...همش از تاثیرات منفی اون گرگ احمقه...
کریس درحالی که حوله ای به گردنش داشت...
کریس:یاااا...من دارم میشنوماااا....
لی:بشنو...کی بهت اجازه داده روی اخلاق دخترم تاثیر بزاری؟...ها...
کریس:اولا دخترم نه دخترمون...حالا چون تو پیش دستی کردی زودتر از من به نام خودت زدی دلیل نمیشه من کنار بکشم...در ضمن خوب کردم...دخترم باید مغرور در بیاد تا دیگران جرعت نکنن بهش نگاه چپ کنن...
ا.ت:آه...کی به کی میگه غرغر رو؟...مادام دلم برات تنگ شده دوست دارم بقلت کنم ولی میبینی که فعلا اسیرم...از بین ۵تا چمدونی که دیروز رسیده ۴تاش سوقاتی شما و بچه هاست لطفا یکساعت دیگه بیان از اتاقم بگیریدشون...
مادام با لبخند:چشم خانم جوان...
ا.ت:باز...باز...اونجوری صدام کردید...صد دفعه گفتم با اسمم صدام کنید...این درست نیست شما بزرگتر از منید...
مادام:چشم...خا....ا.ت
لی سرشو برد داخل گردن ا.ت...
لی:اوه...اوه...ببین فرشته ام چه دلبری میکنه...من که دیگه تاقط ندارم...می خوام بخورمش...
ا.ت با خنده درحالی که دست و پا میزد..
ا.ت:اپا....نکن...غلقلکم میاد....
ولی انگار حرفهای ا.ت فایده ای نداشت چون لی تا زمانی که ا.ت روی تختش گذاشت به کارش ادامه داد...اون روز خونه پر شده بود از صدای خنده های ا.ت...
سولی زیر دست مادام که تا الان ساکت پشت سر مادام ایستاده بود با تعجب و کنجکاوی گفت..
سولی:مادام...اون دختره کیه؟...من تا الان ندیده بودم ارباب اینطوری خوشحال و سرحال باشه...
مادام با لبخند:اون زندگی این خونه ست...زندگی....بچه ها رو توی اتاق استراحت جمع کن کارشون دارم...
سولی:چشم مادام..
.
بعد از گذشت ۱۵ دقیقه همه افراد خونه به محل استراحت آمدن ...به جز اربابان خونه...افراد خونه شامل:۲ آشپز- ۱ راننده- ۱باغبان-۲ نگهبان و ۴ پیشخدمت بعلاوه ی مادام که مدیریت کارهای خانه بر عهده ی او بود میشد...
مادام:خوب همه اینجا هستند؟...برای اونایی که اطلاع ندارن میگم...فرشته برگشته...
بقیه با شنیدن این که فرشته برگشته هم همه ای کردن بعضیا خوشحال شدن بعضیا گیج...یکی از آشپزها دستشو بلند کرد...
ژیان(آشپز):ببخشید مادام...فرشته کیه؟...
مادام خندید:آا...حواسم نبود که بعضی از شماها تازه واردید....برای اونایی که نمی دونن...فرشته لقبی هست که ما به دختر خونده ارباب لی دادیم البته باید بگم درسته اون دختر خونده ارباب لی ولی ارباب کریس هم به همون اندازه روش حساسه...به عبارت دیگه فرشته ۲تا پدر داره...اینکه قبلا کجا بوده و چکار میکرده هم به ما ربطی نداره...
سولی(پیشخدمت):چرا لقبش فرشته ست.؟...
۱.۷k
۰۱ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.