پارت.۵
#پارت۵
«پادشاهی بر تخت خونی»
اسلاید دوم: تامارا/اسلاید سوم:الیور/
سریع به سمت اتاق لوکاس دویدم جوری که اصلا متوجه نشدم پدرم که روی مبل نشسته بود به من خیره شده بود یه ابروش رو بالا انداخت
•تامارا تو حالت خو..
میخواست ادامه بده اما من نزاشتم به سمت اتاق لوکاس رفتم بدون در زدن وارد شدم وقتی وارد شدم با فضای سوت و کور اتاق مواجه شدم،
°لعنتی یادم رفته بود خونه نیست ...
به سمت تخت رفتم نشستم و سرم رو بین دو دست هام گذاشتم،
°آخه...اما آخه چطوری ممکنه؟؟چرا باید لوکاس توی عکس باشه؟
به اطراف اتاق نگاه کردم یکدفعه از جام بلند شدم و شروع به گشتن اتاق کردم به امید پیدا کردن یه چیز غیر عادی یا حداقل چیزی که به این ماجرا ربطی داشته باشه داخل کشو ها زیر تخت کتابخونه ها همه جا رو گشتم وقتی داشتم داخل کتابخونه رو میگشتم کتابی که کمی نامنظم چیده شده بود توجه من رو به خودش جلب کرد پس سریع کتاب رو برداشتم و شروع به ورق زدن کردم
°رود باش فقط یه چیزی،یه کمک کوچک.
وقتی داشتم ورق میزدم ناگهان پاکتی سیاه رنگ از داخل کتاب افتاد سریع پاکت رو برداشتم و با کنجکاوی بازش کردم داخلش رو خوندم روش اسم لوکاس نوشته شده بود چشمام کل کارت رو اسکن کرد روش نوشته شده بود
(از شما خواهشمندیم که به جشن بزرگوار آقای الیور بیایید...با تشکر از شما آقای لوکاس)
°الیور..
اسمش رو زیر لب زمزمه کردم انگار که داشتم به خاطر میسپاردمش.
°چرا احساس میکنم این اسم رو قبلاً شنیدم؟عجیبه ولی هی چی که هست احتمالا ربطی به این الماس داره،منم باید به این جشن برم.
دوباره به کارت نگاه کردم اینبار دنبال زمانش میگشتم.
°صبر کن چی؟؟فردا شب!این که خیلی زوده نمیتونم جعلیش رو تا اون موقع آماده کنم سخته
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
بعد از گذشت چند ساعت بلاخره با کلی رفت و آمد تونستم یه دعوت نامه به اسم گوئن درست کنم ،
°فقط امیدوارم الماس اونجا باشه
یه لباس مجلسی کوتاه زیاه رنگ پوشیدم و به سمت محل جشن رفتم به پدر گفته بودم که با بچه ها به پارتی میریم و خب قبول کرد چون گفتم مختلط نیست.(جشن)
جشن داخل یک عمارت بزرگ و مجلل برگزار شده بود
°واو...واقعا زیباست!
ایستاده بودم و به مردم نگاه میکردم همه کاپل ها شروع به رقصیدن کرده بودند موزیک خیلی آروم و خوب بود به آدم آرامش میداد،ناکهان مردی بزرگ با قدی بلند و قیافه ای سرد نزدیک من شد، با صدای خشنی شروع به صحبت کرد
ـ سلام،افتخار آشنایی با شما رو دارم؟
با صداش احساس کردم لرز به ستون فقراتم فرستاده شد لبخندی گوشه لبم و کشید و جواب دادم
°سلام،بله
مرد که به وضوح خوشحال شده بود جواب داد
ـ خوبه،اسم من الیور هستش...
.
.
.
پایان پارت بعدی رو امروز میزارم... اگه بتونم🧑🦯
«پادشاهی بر تخت خونی»
اسلاید دوم: تامارا/اسلاید سوم:الیور/
سریع به سمت اتاق لوکاس دویدم جوری که اصلا متوجه نشدم پدرم که روی مبل نشسته بود به من خیره شده بود یه ابروش رو بالا انداخت
•تامارا تو حالت خو..
میخواست ادامه بده اما من نزاشتم به سمت اتاق لوکاس رفتم بدون در زدن وارد شدم وقتی وارد شدم با فضای سوت و کور اتاق مواجه شدم،
°لعنتی یادم رفته بود خونه نیست ...
به سمت تخت رفتم نشستم و سرم رو بین دو دست هام گذاشتم،
°آخه...اما آخه چطوری ممکنه؟؟چرا باید لوکاس توی عکس باشه؟
به اطراف اتاق نگاه کردم یکدفعه از جام بلند شدم و شروع به گشتن اتاق کردم به امید پیدا کردن یه چیز غیر عادی یا حداقل چیزی که به این ماجرا ربطی داشته باشه داخل کشو ها زیر تخت کتابخونه ها همه جا رو گشتم وقتی داشتم داخل کتابخونه رو میگشتم کتابی که کمی نامنظم چیده شده بود توجه من رو به خودش جلب کرد پس سریع کتاب رو برداشتم و شروع به ورق زدن کردم
°رود باش فقط یه چیزی،یه کمک کوچک.
وقتی داشتم ورق میزدم ناگهان پاکتی سیاه رنگ از داخل کتاب افتاد سریع پاکت رو برداشتم و با کنجکاوی بازش کردم داخلش رو خوندم روش اسم لوکاس نوشته شده بود چشمام کل کارت رو اسکن کرد روش نوشته شده بود
(از شما خواهشمندیم که به جشن بزرگوار آقای الیور بیایید...با تشکر از شما آقای لوکاس)
°الیور..
اسمش رو زیر لب زمزمه کردم انگار که داشتم به خاطر میسپاردمش.
°چرا احساس میکنم این اسم رو قبلاً شنیدم؟عجیبه ولی هی چی که هست احتمالا ربطی به این الماس داره،منم باید به این جشن برم.
دوباره به کارت نگاه کردم اینبار دنبال زمانش میگشتم.
°صبر کن چی؟؟فردا شب!این که خیلی زوده نمیتونم جعلیش رو تا اون موقع آماده کنم سخته
ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-ـ-
بعد از گذشت چند ساعت بلاخره با کلی رفت و آمد تونستم یه دعوت نامه به اسم گوئن درست کنم ،
°فقط امیدوارم الماس اونجا باشه
یه لباس مجلسی کوتاه زیاه رنگ پوشیدم و به سمت محل جشن رفتم به پدر گفته بودم که با بچه ها به پارتی میریم و خب قبول کرد چون گفتم مختلط نیست.(جشن)
جشن داخل یک عمارت بزرگ و مجلل برگزار شده بود
°واو...واقعا زیباست!
ایستاده بودم و به مردم نگاه میکردم همه کاپل ها شروع به رقصیدن کرده بودند موزیک خیلی آروم و خوب بود به آدم آرامش میداد،ناکهان مردی بزرگ با قدی بلند و قیافه ای سرد نزدیک من شد، با صدای خشنی شروع به صحبت کرد
ـ سلام،افتخار آشنایی با شما رو دارم؟
با صداش احساس کردم لرز به ستون فقراتم فرستاده شد لبخندی گوشه لبم و کشید و جواب دادم
°سلام،بله
مرد که به وضوح خوشحال شده بود جواب داد
ـ خوبه،اسم من الیور هستش...
.
.
.
پایان پارت بعدی رو امروز میزارم... اگه بتونم🧑🦯
۱.۴k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.