رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁶ ¤
_______________________________
آماندا : این یوپ میشه بریم بالکن
این یوپ : نه بارون میاد سرما میخوری
آماندا : نه لباس میپوشم بریم دیگه
این یوپ : با اون زخمت آخه ؟
آماندا : عه نه دیگه قول میدم بشینم تو بغلت فقط بریم زیر بارون روی اون صندلی هایی که زیر چتر بزرگه اس بشینیم بریم دیگه
این یوپ : مگه لباس گرم داری ؟
آماندا : هودی میپوشم
این یوپ : هودی گرم نمیکنه بیا کت منو بپوش
آماندا : باش
موهامو همونجوری باز گذاشتم ، توی اون کت گم شده بودم فک نمیکردم انقد بزرگ باشه
این یوپ : از کی تاحالا لباسام دست و پا در آوردن 😂
آماندا : عه به من چه تو گنده ای
این یوپ : من گنده ام ؟ تو خیلی کوچولویی
آماندا : ول کن بیا بریم
این یوپ : وایسااااا
آماندا : چیه باز
این یوپ : نباید راه بری ، بیا بغلم
آماندا : فلج که نیستم خودم میرم ، عاییی
این یوپ : ببین به خاطر خودت میگم ، خوبی ؟
آماندا : آ ... آره بریم
این یوپ : قول دادی بلند نشی هااا
آماندا : باشه بابا
" بالکن "
یعنی انقد کوچولو ام که روی یه صندلی نشستیم ( 😂😂 )
با اینکه عاشق بارون بودم ولی یاد آورد چیز های خیلی بدی بود
ناخداگاه بغض کردم و اشکی از گوشه چشمم چکید
یاد مامانم افتادم ، یاد اون روز کوفتی
چرا من انقد بدبخت بودم ؟؟
با صدای این یوپ از فکر و خیال پریدم بیرون
این یوپ : آماندا ، عزیزم برای چی گریه میکنی ؟ منو ببین
آماندا : ه .... هیچی یاد مامانم افتادم ، پدرم کشتش
این یوپ : چی ؟ بابات برای چی مامانتو کشت
آماندا : ما ضعیت مالی خیلی خوبی داشتیم ، و همش مال مامانم بود
مامانم وصیت کرده بود که هروقت مرد همه مال و اموالش برسه به من ، حتی یه ذره هم به پدرم نرسه
نمیدونم چرا از پدرم بدش میومد ، ولی الان میفهمم
پدرم همیشه دنبال مال و اموال مامانم بود
و یه روز ...
اومد خونه و منم بیرون بودم ، اومدم دیدم مامانم با بدن خونی روی زمین افتاده و پدرم نیس
ترسیدم ، خیلی ترسیدم ، جلو تر رفتم و نبضش رو گرفتم ، نمیزد
مامانم مرده بود ...
باورم نمیشد
من فقط ۱۳ سالم بود ، خیلی بچه بودم
پدرم وارد خونه شد و گفت : بلند شو ، بلند شو نشین اونجا گریه زاری برو تو اتاقت
گفتم : چی ؟ ت ... تو چرا انقد بیخیالی مامانم مردههههه ( جیغ و گریه* )
پدر آماندا : مرده که مرده . خودم کشتمش گفتم برو تو اتاقت تا تورم نفرستادم پیش مامانت
آماندا : برای چی مامانمو کشتی عوضی ( داد )
پدر آماندا : چون که همه اون مال و اموال مال منه ، بزرگتر که شدی بهت میدم ، الانم گفتم برو تو اتاقت
با گریه به سمت اتاقم رفتم ، همونجوری نشستم روی تخت و زدم زیر گریه ، دو سه ساعت با همون وضعیت گذشت که صدای زنی رو از پایین شنیدم
________________________________________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ³⁶ ¤
_______________________________
آماندا : این یوپ میشه بریم بالکن
این یوپ : نه بارون میاد سرما میخوری
آماندا : نه لباس میپوشم بریم دیگه
این یوپ : با اون زخمت آخه ؟
آماندا : عه نه دیگه قول میدم بشینم تو بغلت فقط بریم زیر بارون روی اون صندلی هایی که زیر چتر بزرگه اس بشینیم بریم دیگه
این یوپ : مگه لباس گرم داری ؟
آماندا : هودی میپوشم
این یوپ : هودی گرم نمیکنه بیا کت منو بپوش
آماندا : باش
موهامو همونجوری باز گذاشتم ، توی اون کت گم شده بودم فک نمیکردم انقد بزرگ باشه
این یوپ : از کی تاحالا لباسام دست و پا در آوردن 😂
آماندا : عه به من چه تو گنده ای
این یوپ : من گنده ام ؟ تو خیلی کوچولویی
آماندا : ول کن بیا بریم
این یوپ : وایسااااا
آماندا : چیه باز
این یوپ : نباید راه بری ، بیا بغلم
آماندا : فلج که نیستم خودم میرم ، عاییی
این یوپ : ببین به خاطر خودت میگم ، خوبی ؟
آماندا : آ ... آره بریم
این یوپ : قول دادی بلند نشی هااا
آماندا : باشه بابا
" بالکن "
یعنی انقد کوچولو ام که روی یه صندلی نشستیم ( 😂😂 )
با اینکه عاشق بارون بودم ولی یاد آورد چیز های خیلی بدی بود
ناخداگاه بغض کردم و اشکی از گوشه چشمم چکید
یاد مامانم افتادم ، یاد اون روز کوفتی
چرا من انقد بدبخت بودم ؟؟
با صدای این یوپ از فکر و خیال پریدم بیرون
این یوپ : آماندا ، عزیزم برای چی گریه میکنی ؟ منو ببین
آماندا : ه .... هیچی یاد مامانم افتادم ، پدرم کشتش
این یوپ : چی ؟ بابات برای چی مامانتو کشت
آماندا : ما ضعیت مالی خیلی خوبی داشتیم ، و همش مال مامانم بود
مامانم وصیت کرده بود که هروقت مرد همه مال و اموالش برسه به من ، حتی یه ذره هم به پدرم نرسه
نمیدونم چرا از پدرم بدش میومد ، ولی الان میفهمم
پدرم همیشه دنبال مال و اموال مامانم بود
و یه روز ...
اومد خونه و منم بیرون بودم ، اومدم دیدم مامانم با بدن خونی روی زمین افتاده و پدرم نیس
ترسیدم ، خیلی ترسیدم ، جلو تر رفتم و نبضش رو گرفتم ، نمیزد
مامانم مرده بود ...
باورم نمیشد
من فقط ۱۳ سالم بود ، خیلی بچه بودم
پدرم وارد خونه شد و گفت : بلند شو ، بلند شو نشین اونجا گریه زاری برو تو اتاقت
گفتم : چی ؟ ت ... تو چرا انقد بیخیالی مامانم مردههههه ( جیغ و گریه* )
پدر آماندا : مرده که مرده . خودم کشتمش گفتم برو تو اتاقت تا تورم نفرستادم پیش مامانت
آماندا : برای چی مامانمو کشتی عوضی ( داد )
پدر آماندا : چون که همه اون مال و اموال مال منه ، بزرگتر که شدی بهت میدم ، الانم گفتم برو تو اتاقت
با گریه به سمت اتاقم رفتم ، همونجوری نشستم روی تخت و زدم زیر گریه ، دو سه ساعت با همون وضعیت گذشت که صدای زنی رو از پایین شنیدم
________________________________________
۳.۴k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.