سناریو تقدیمی نائیریکا
رنگوکوعلی گفت برا نائی هم بنویسم، از اونجایی که خیلی این اوسی رو دوست دارم مثل خر... چیز اهم، مثل یک آدم عادی قبول کردم😧🎀
............................
نائیریکا، دوشیزه ای با چشمانی به سبزی نعناع و زلفانی به رنگ قهوه، در حالی که کتاب قصه هایش را همچون گنجینه ای پنهان در آغوش می فشرد، در راهروهای خوابگاه قدم می زد. موهایش که به شکل ستاره دریایی آراسته شده بود، در زیر نور مهتاب می درخشید. او هر شب با صدایی آرام و دلنشین، برای بچه های پرورشگاه قصه می گفت و با رویاهایشان همراه می شد.
امشب، در حالی که به خوابگاه نزدیک می شد، صدایی مبهم گوشش را نوازش داد. کتاب را با احتیاط بر روی زمین نهاد و به سمت منبع صدا رفت. قلبش تندتر می کوبید. با احتیاط از لای در به داخل اتاق نگاه کرد. حدسش درست بود! موجودی تاریک و شیطانی، با چشمانی سرخ و دندان های تیز، در اتاق پرسه می زد.
مادر پرورشگاه بارها به او درباره ی شیاطین هشدار داده بود. نائیریکا با تمام توان به سمت اتاق بچه ها دوید و در را به شدت باز کرد. "بچه ها! همه به زیرزمین برید! سریع!" بچه ها بدون پرسش سؤالی، به حرف نائیریکا گوش دادند و به سرعت به زیرزمین پناه بردند.
نائیریکا نفس عمیقی کشید و به سمت شیطان برگشت. "آهای تو! اینجا! من اینجام!" شیطان با شنیدن صدای او، با خشم به سمت نائیریکا حمله ور شد. نبردی نفسگیر آغاز شد. نائیریکا با چابکی از دست شیطان فرار می کرد. او می دانست که باید شیطان را از پرورشگاه دور کند.
در این حین، پای نائیریکا به سنگی گیر کرد و با شدت به زمین خورد. چشمانش سیاهی رفت و همه چیز تاریک شد.
وقتی به هوش آمد، خود را در مکانی عجیب و غریب یافت. دو دختر جوان که ظاهرا همسن او بودند و دو دختر کوچک در اطرافش بودند. مردی با موهای آتشین نیز در آن مکان حضور داشت. همه آنها با مهربانی به او نگاه می کردند. نائیریکا گیج و سردرگم بود. او کجا بود؟ این افراد چه کسانی بودند؟
این آغاز ماجرایی شگفت انگیز بود که سرنوشت نائیریکا را برای همیشه تغییر خواهد داد.
...........................
احساس میکنم که ریدم
خیلی هم بد ریدم....
تامایو ببخشید-
............................
نائیریکا، دوشیزه ای با چشمانی به سبزی نعناع و زلفانی به رنگ قهوه، در حالی که کتاب قصه هایش را همچون گنجینه ای پنهان در آغوش می فشرد، در راهروهای خوابگاه قدم می زد. موهایش که به شکل ستاره دریایی آراسته شده بود، در زیر نور مهتاب می درخشید. او هر شب با صدایی آرام و دلنشین، برای بچه های پرورشگاه قصه می گفت و با رویاهایشان همراه می شد.
امشب، در حالی که به خوابگاه نزدیک می شد، صدایی مبهم گوشش را نوازش داد. کتاب را با احتیاط بر روی زمین نهاد و به سمت منبع صدا رفت. قلبش تندتر می کوبید. با احتیاط از لای در به داخل اتاق نگاه کرد. حدسش درست بود! موجودی تاریک و شیطانی، با چشمانی سرخ و دندان های تیز، در اتاق پرسه می زد.
مادر پرورشگاه بارها به او درباره ی شیاطین هشدار داده بود. نائیریکا با تمام توان به سمت اتاق بچه ها دوید و در را به شدت باز کرد. "بچه ها! همه به زیرزمین برید! سریع!" بچه ها بدون پرسش سؤالی، به حرف نائیریکا گوش دادند و به سرعت به زیرزمین پناه بردند.
نائیریکا نفس عمیقی کشید و به سمت شیطان برگشت. "آهای تو! اینجا! من اینجام!" شیطان با شنیدن صدای او، با خشم به سمت نائیریکا حمله ور شد. نبردی نفسگیر آغاز شد. نائیریکا با چابکی از دست شیطان فرار می کرد. او می دانست که باید شیطان را از پرورشگاه دور کند.
در این حین، پای نائیریکا به سنگی گیر کرد و با شدت به زمین خورد. چشمانش سیاهی رفت و همه چیز تاریک شد.
وقتی به هوش آمد، خود را در مکانی عجیب و غریب یافت. دو دختر جوان که ظاهرا همسن او بودند و دو دختر کوچک در اطرافش بودند. مردی با موهای آتشین نیز در آن مکان حضور داشت. همه آنها با مهربانی به او نگاه می کردند. نائیریکا گیج و سردرگم بود. او کجا بود؟ این افراد چه کسانی بودند؟
این آغاز ماجرایی شگفت انگیز بود که سرنوشت نائیریکا را برای همیشه تغییر خواهد داد.
...........................
احساس میکنم که ریدم
خیلی هم بد ریدم....
تامایو ببخشید-
۲.۶k
۱۶ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.