دریای طوفانی/پارت۳۰
لیسا حالت تهوع گرفت سریع خودشو به سرویس بهداشتی اونجا رسوند جیسو هم دنبالش میرفت...........
جیسو:لیسا چیشدی یهو؟؟حالت خوبه!!
لیسا: نه اصلا حالم خوب نیس.....یه دستمال از اونجا بده
جیسو:میگم.....چندروزه اینجوری؟؟
لیسا:سه روز
جیسو:من نبودم شما کاری کردین!!؟؟درسته؟
لیسا:نمیدونم یادم نمیاد......ها چرا یادم اومد چندشب بعد اینکه شما رفتین ما مست بودیم واصلا حواسمون نبود که ک*ا*ن*د*و*م بزاریم...
جیسو:الان داری شوخی میکنی....
لیسا:اصلا
جیسو:این چه غلطی بود کردین حالا میخوای جواب مامان باباتو چی بدی....بهت پیشنهاد میکنم حواست باشه خوانوادت هیچی از این موضوع نفهمن وگرنه نمیزارم با نامجون ازدواج کنی...
لیسا:باشه...حالا چرا عصبانی میشی
جیسو:زود بیا بریم خونه
ازدید لیسا
جیسو وقتی فهمید خیلی عصبانی وناراحت شد حس کردم این تجربه رو یه بار دیگه هم داشته....ولی واقعا من هیچ تقصیری نداشتم چون مست بودم دیگه باید چیکار میکردم وقتی چیزی حالیم نمیشد...وقتی داشتیم میرفتیم خونشون توراه حرفایی زد...
جیسو:دوسال پیش نامجون از دختری به اسم جنی که تو محل کارش بود خوشش اومد...بعد یه مدتی باهم رابطه ی خوبی پیدا کردن..تصمیم گرفتن باهم ازدواج کنن تو دوره ی نامزدیشون همینکارو کردن ولی با فرق اینکه فقط نامجون مست بود...جنی خیلی سعی کرد خانوادش نفهمن اما یکم شکمش بزرگتر شد وگند کارشون دراومد....از نامجون شکایت کردن وکلی دردسر دیگه برامون درست شد آخرم بچه رو انداخت نمیخوام دوباره این بلا سرمون بیاد برا همین انقد ناراحت شدم ازتون...ولی خوبه که تا چندروز دیگه عروسی میکنین واصلا گند کارتون درنمیاد...
لیسا:تاحالا همچین داستانی از نامجون نشنیده بودم
پرش زمانی(روز عروسی)
راوی؛توی یه جای خیلی شیک وباکلاس برگزار میشد...لیسا انقد خوشگل شده بود که نامجون چشم ازش برنمیداش و محوش شده بود...عروسی تموم که شد شب رفتن خونه ونامجون ولیسا داشتن لباساشونو درمیاوردن.....بعدش نامجون باهاش رمانتیک رفتار کرد لیسا هم فهمید قضیه از چه قراره...
لیسا:فعلا خبری از این کارا نیست چون.......
جیسو:لیسا چیشدی یهو؟؟حالت خوبه!!
لیسا: نه اصلا حالم خوب نیس.....یه دستمال از اونجا بده
جیسو:میگم.....چندروزه اینجوری؟؟
لیسا:سه روز
جیسو:من نبودم شما کاری کردین!!؟؟درسته؟
لیسا:نمیدونم یادم نمیاد......ها چرا یادم اومد چندشب بعد اینکه شما رفتین ما مست بودیم واصلا حواسمون نبود که ک*ا*ن*د*و*م بزاریم...
جیسو:الان داری شوخی میکنی....
لیسا:اصلا
جیسو:این چه غلطی بود کردین حالا میخوای جواب مامان باباتو چی بدی....بهت پیشنهاد میکنم حواست باشه خوانوادت هیچی از این موضوع نفهمن وگرنه نمیزارم با نامجون ازدواج کنی...
لیسا:باشه...حالا چرا عصبانی میشی
جیسو:زود بیا بریم خونه
ازدید لیسا
جیسو وقتی فهمید خیلی عصبانی وناراحت شد حس کردم این تجربه رو یه بار دیگه هم داشته....ولی واقعا من هیچ تقصیری نداشتم چون مست بودم دیگه باید چیکار میکردم وقتی چیزی حالیم نمیشد...وقتی داشتیم میرفتیم خونشون توراه حرفایی زد...
جیسو:دوسال پیش نامجون از دختری به اسم جنی که تو محل کارش بود خوشش اومد...بعد یه مدتی باهم رابطه ی خوبی پیدا کردن..تصمیم گرفتن باهم ازدواج کنن تو دوره ی نامزدیشون همینکارو کردن ولی با فرق اینکه فقط نامجون مست بود...جنی خیلی سعی کرد خانوادش نفهمن اما یکم شکمش بزرگتر شد وگند کارشون دراومد....از نامجون شکایت کردن وکلی دردسر دیگه برامون درست شد آخرم بچه رو انداخت نمیخوام دوباره این بلا سرمون بیاد برا همین انقد ناراحت شدم ازتون...ولی خوبه که تا چندروز دیگه عروسی میکنین واصلا گند کارتون درنمیاد...
لیسا:تاحالا همچین داستانی از نامجون نشنیده بودم
پرش زمانی(روز عروسی)
راوی؛توی یه جای خیلی شیک وباکلاس برگزار میشد...لیسا انقد خوشگل شده بود که نامجون چشم ازش برنمیداش و محوش شده بود...عروسی تموم که شد شب رفتن خونه ونامجون ولیسا داشتن لباساشونو درمیاوردن.....بعدش نامجون باهاش رمانتیک رفتار کرد لیسا هم فهمید قضیه از چه قراره...
لیسا:فعلا خبری از این کارا نیست چون.......
۱۱.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.