چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 15
*ویو رزی
ته نمیتونست رو حرف مامان حرف بزنه برا همین گفت:
تهیونگ: چشم مامان شما برو من الان میام..
مامان سرشو تکون داد و گفت:
مامانرزی: باشه فقط زود...
مامان رفت پایین... و ته دوباره اومد سمتم و گفت:
تهیونگ: تو هم سریع لباس بپوش بیا پایین...
بعد پماد رو برداشت و گفت:
تهیونگ: اینم با خودم میبرم پایین بعد شام برات میزنم...
سرمو تکون دادم تا فقط دست از سرم برداره و بره پایین...
ته بع سمت در اتاق رفت و رفت بیرون و در رو هم بست نفس عمیقی کشیدو و بلند شدم به سمت کنسول ارایشیم رفتم و سشوار رو زدم به برق و شروع به کردن موهام کردم...
چند مین بعد...
بعد از پوشیدن لباس به سمت در اتاقم رفتم و در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو هم پشت سرم بستم...
و اروم از پله ها پایین رفتم که بابا ته هیون رو دیدم....
سریع به سمتش رفتم و پریدم بغلش...
رزی: سلام بابا ته هیونم خسته نباشی..
بابا بغلم کرد و گفت:
بابایتهیونگ: سلامت باشی..خوشگل خانم...
مامان از آشپز خونه اومد بیرون و گفت:
مامانرزی: اعع باز که تو از بابات اویزون شدی دختر مگه صد بار نگفتم وقتی بابات از سرکار میاد ازش اویزن نشو...
بابا ته هیون خندید و گفت:
ته هیون: چیکارش داری دخترمو اتفاقا خستگیمم در رفت....
بابا ته هیون همیشه همینطوری بود جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار بابای واقعی خودم نیست.....
بچه ها اگه حمایت نمیکنین من دیگه ادامه ندم🥲
ته نمیتونست رو حرف مامان حرف بزنه برا همین گفت:
تهیونگ: چشم مامان شما برو من الان میام..
مامان سرشو تکون داد و گفت:
مامانرزی: باشه فقط زود...
مامان رفت پایین... و ته دوباره اومد سمتم و گفت:
تهیونگ: تو هم سریع لباس بپوش بیا پایین...
بعد پماد رو برداشت و گفت:
تهیونگ: اینم با خودم میبرم پایین بعد شام برات میزنم...
سرمو تکون دادم تا فقط دست از سرم برداره و بره پایین...
ته بع سمت در اتاق رفت و رفت بیرون و در رو هم بست نفس عمیقی کشیدو و بلند شدم به سمت کنسول ارایشیم رفتم و سشوار رو زدم به برق و شروع به کردن موهام کردم...
چند مین بعد...
بعد از پوشیدن لباس به سمت در اتاقم رفتم و در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون و در رو هم پشت سرم بستم...
و اروم از پله ها پایین رفتم که بابا ته هیون رو دیدم....
سریع به سمتش رفتم و پریدم بغلش...
رزی: سلام بابا ته هیونم خسته نباشی..
بابا بغلم کرد و گفت:
بابایتهیونگ: سلامت باشی..خوشگل خانم...
مامان از آشپز خونه اومد بیرون و گفت:
مامانرزی: اعع باز که تو از بابات اویزون شدی دختر مگه صد بار نگفتم وقتی بابات از سرکار میاد ازش اویزن نشو...
بابا ته هیون خندید و گفت:
ته هیون: چیکارش داری دخترمو اتفاقا خستگیمم در رفت....
بابا ته هیون همیشه همینطوری بود جوری رفتار میکرد که انگار نه انگار بابای واقعی خودم نیست.....
بچه ها اگه حمایت نمیکنین من دیگه ادامه ندم🥲
۲.۴k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.