عشق ممنوعه 🧡 ☆Part ۸☆
رفتم دست و صورتمو شستم و وقتی اومدم از سرویس بیرون فهمیدم چیشده
سومی: یا خود خدا کیم تهیونگ منو بغل کرد و اشکامو پاک کرد واییییییییییی
خودمو پرت کردم روی تخت و توی بالشتم جیغ زدم و بعد از اینکه خالی شدم خودمو مرتب کردم رفتم پایین دیدم همه منتظرن تا من بشینم سر میز غذا خیلی خجالت کشیدم
سومی: ببخشید
تهیونگ: ایرادی نداره
تیسا: سومی جونم گریه کردی؟ آخه چشات یکم قرمزه
سومی: خب اممم نه فقط خاک رفته توش
تیسا: میخوای فوت کنم خاکش بیاد بیرون؟
سومی: نه لازم نیست عزیزم غذاتو بخور
تیسا: باشه
همگی در سکوت مشغول خوردن غذامون شدیم و بعدش تیسا با پدرش رفت اتاقش تا بازی کنن منم رفتم توی حیاط نشستم ، توی افکار خودم غرق بودم که احساس کردم کسی پیشم نشسته صورتمو سمتش چرخوندم دیدم تهیونگه
تهیونگ: حالت خوبه؟
سومی: بله ممنونم
تهیونگ: اگر ناراحت نمیشی میتونم بپرسم مادرت چه بیماری داره؟
سومی: نه ناراحت نمیشم مادرم مبتلا به سرطان ریه هست الان سه ساله که توی بیمارستان بستریه
تهیونگ: متاسفم
سومی: نیازی نیست متاسف باشید مادر من قوی تر از اونیه که بخواد جلوی این بیماری کم بیاره و منو تنها بزاره
تهیونگ: پدرت چی؟
سومی: پدرم و توی بچگی از دست دادم بخاطر یه تصادف
تهیونگ برای این دختر ناراحت شد اون نمیدونست که اون توی زندگیش انقدر ناراحتی رو تحمل میکنه تهیونگ حس متفاوتی به این دختر داشت دوست داشت بهش نزدیک بشه
تهیونگ: خب میخواستم بهت بگم از این به بعد اگر خواستی میتونی باهام راحت صحبت کنی
سومی: واقعا؟
تهیونگ: آره دوست دارم بهم نزدیک تر بشیم
من و تهیونگ تا یک ساعت بعد درباره زندگی شخصیمون صحبت کردیم خیلی احساس خوبی داشتم که بهش نزدیک شدم
کپی ممنوع ❌
سومی: یا خود خدا کیم تهیونگ منو بغل کرد و اشکامو پاک کرد واییییییییییی
خودمو پرت کردم روی تخت و توی بالشتم جیغ زدم و بعد از اینکه خالی شدم خودمو مرتب کردم رفتم پایین دیدم همه منتظرن تا من بشینم سر میز غذا خیلی خجالت کشیدم
سومی: ببخشید
تهیونگ: ایرادی نداره
تیسا: سومی جونم گریه کردی؟ آخه چشات یکم قرمزه
سومی: خب اممم نه فقط خاک رفته توش
تیسا: میخوای فوت کنم خاکش بیاد بیرون؟
سومی: نه لازم نیست عزیزم غذاتو بخور
تیسا: باشه
همگی در سکوت مشغول خوردن غذامون شدیم و بعدش تیسا با پدرش رفت اتاقش تا بازی کنن منم رفتم توی حیاط نشستم ، توی افکار خودم غرق بودم که احساس کردم کسی پیشم نشسته صورتمو سمتش چرخوندم دیدم تهیونگه
تهیونگ: حالت خوبه؟
سومی: بله ممنونم
تهیونگ: اگر ناراحت نمیشی میتونم بپرسم مادرت چه بیماری داره؟
سومی: نه ناراحت نمیشم مادرم مبتلا به سرطان ریه هست الان سه ساله که توی بیمارستان بستریه
تهیونگ: متاسفم
سومی: نیازی نیست متاسف باشید مادر من قوی تر از اونیه که بخواد جلوی این بیماری کم بیاره و منو تنها بزاره
تهیونگ: پدرت چی؟
سومی: پدرم و توی بچگی از دست دادم بخاطر یه تصادف
تهیونگ برای این دختر ناراحت شد اون نمیدونست که اون توی زندگیش انقدر ناراحتی رو تحمل میکنه تهیونگ حس متفاوتی به این دختر داشت دوست داشت بهش نزدیک بشه
تهیونگ: خب میخواستم بهت بگم از این به بعد اگر خواستی میتونی باهام راحت صحبت کنی
سومی: واقعا؟
تهیونگ: آره دوست دارم بهم نزدیک تر بشیم
من و تهیونگ تا یک ساعت بعد درباره زندگی شخصیمون صحبت کردیم خیلی احساس خوبی داشتم که بهش نزدیک شدم
کپی ممنوع ❌
۵۸.۵k
۱۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.