پارت۱
پارت۱
#جدال عشق
نفس عمیقی کشیدم چشمامو محکم بستم و باز کردم به مردم
که با لباس های زیبا و مقعر نشسته و لبخند بر لب و
شادمان منتظر به تماشای این پیوند که به خیال خام
خودشان، پر از خوشبختی و نیک بختی است ، نگاهی
ناامید انداختم
عرق سرد را روی کمرم حس میکردم.
چشمانم لبالب اشک بود اما با یک لبخند جلویشان را
میگرفتم
نه االن وقتش نبود مگر نه آرایش صورتم به هم میخورد و
بهانه ای به دست آن شیطان جذاب میدادم.
دستی روی بازویم حس کردم نگاهم با نگاه آرام و
دوستداشتنی اش گره خورد
میتوانستم نگاه شرمنده اش را ببینم اشک هایم را جمع
کردم االن وقتش نبود همین االن کمر شکسته اش را
میدیدم.
لبخندی زدم و سعی کردم با شادی همیشگی حرف بزنم.
+این غم های تو چشمات چی میگه، دیگه چی از خدا
میخوای پدر من بچه ات داره عروس ارباب زاده میشه
غم داخل چشمانش بیشتر شد کمرش خم تر با بغض مردونه
ای گفت
×شرمندتم بخدا
با لبخند گفتم
+تمام اینا که نشستن و میبینی آرزوشونه جای من باشن
دارن میگن من خوشبخت ترین دختر این دنیام پس ناراحت
نباش تو کم واسه من نزاشتی .
اما مغز و دلم یه چیزه دیگه میگفت، اونا نمیدونن من از
امشب میشم بدبخت ترین دختر دنیا نمیدونن از امشب میشم
همبستر شیطان
چهره ی غم زده اش نشون میداد که حرفامو باور نکرده
بازوشو به سمتم گرفت و گفت
×بریم
بازوشو گرفتم و گفتم
+ بریم
با قدم های آروم مسیر و طی میکردم به سمت جهنم
جهنمی که فقط خودم ازش خبر داشتم.
دلم واسه خودم میسوخت فقط خودم بودم تنهای تنها
میدونستم چه آینده ی ترسناکی در انتظارمه خیلی سخته که
بدونی چه آینده ای در انتظارته، بدونی قرار زجر بکشی
ولی با پای خودت به سمتش بری
انقدر مظلوم و بیچاره باشی که کاری ازت برنیاد.
ایستادیم
یه جفت کفش براق مشکی جلوم دیدم حدس اینکه متعلق به
چه کسی باشه سخت نبود
شلوار پارچه ای مشکی که توی تنش اون رو به خوش فرم
ترین حالت خودش دراورده بود
با خطه اتوش میشد هندوانه قاچ کرد
کت مشکی و پیراهن سفید ساده اما داخل تن اون، اون رو
به یک قدیس تبدیل کرده بود.
دستاش که داخل جیب شلوارش بود درآورد و دست منو از
دست پدرم گرفت .
جرئت نگاه کردن به چشماشو نداشتم
دستم داخل دستاش داشت آتیش میگرفت ، دستمو
جلوی صورتش برد بوسه ای روش گذاشت
اشک هایی که تا االن زندانی شون کرده بودم ناخودآگاه
سرازیر شدن
لعنت به من
جای بوسش میسوخت و گز گز میکرد
لبخند احمقانه ای زدمو سرم و باال آوردم، چشمام داخل
چشمای آتشینش قفل شد
پوزخند همیشگیش و ابرو های باالپریدش نشون میداد داره
از این بازی لذت میبره..
#جدال عشق
نفس عمیقی کشیدم چشمامو محکم بستم و باز کردم به مردم
که با لباس های زیبا و مقعر نشسته و لبخند بر لب و
شادمان منتظر به تماشای این پیوند که به خیال خام
خودشان، پر از خوشبختی و نیک بختی است ، نگاهی
ناامید انداختم
عرق سرد را روی کمرم حس میکردم.
چشمانم لبالب اشک بود اما با یک لبخند جلویشان را
میگرفتم
نه االن وقتش نبود مگر نه آرایش صورتم به هم میخورد و
بهانه ای به دست آن شیطان جذاب میدادم.
دستی روی بازویم حس کردم نگاهم با نگاه آرام و
دوستداشتنی اش گره خورد
میتوانستم نگاه شرمنده اش را ببینم اشک هایم را جمع
کردم االن وقتش نبود همین االن کمر شکسته اش را
میدیدم.
لبخندی زدم و سعی کردم با شادی همیشگی حرف بزنم.
+این غم های تو چشمات چی میگه، دیگه چی از خدا
میخوای پدر من بچه ات داره عروس ارباب زاده میشه
غم داخل چشمانش بیشتر شد کمرش خم تر با بغض مردونه
ای گفت
×شرمندتم بخدا
با لبخند گفتم
+تمام اینا که نشستن و میبینی آرزوشونه جای من باشن
دارن میگن من خوشبخت ترین دختر این دنیام پس ناراحت
نباش تو کم واسه من نزاشتی .
اما مغز و دلم یه چیزه دیگه میگفت، اونا نمیدونن من از
امشب میشم بدبخت ترین دختر دنیا نمیدونن از امشب میشم
همبستر شیطان
چهره ی غم زده اش نشون میداد که حرفامو باور نکرده
بازوشو به سمتم گرفت و گفت
×بریم
بازوشو گرفتم و گفتم
+ بریم
با قدم های آروم مسیر و طی میکردم به سمت جهنم
جهنمی که فقط خودم ازش خبر داشتم.
دلم واسه خودم میسوخت فقط خودم بودم تنهای تنها
میدونستم چه آینده ی ترسناکی در انتظارمه خیلی سخته که
بدونی چه آینده ای در انتظارته، بدونی قرار زجر بکشی
ولی با پای خودت به سمتش بری
انقدر مظلوم و بیچاره باشی که کاری ازت برنیاد.
ایستادیم
یه جفت کفش براق مشکی جلوم دیدم حدس اینکه متعلق به
چه کسی باشه سخت نبود
شلوار پارچه ای مشکی که توی تنش اون رو به خوش فرم
ترین حالت خودش دراورده بود
با خطه اتوش میشد هندوانه قاچ کرد
کت مشکی و پیراهن سفید ساده اما داخل تن اون، اون رو
به یک قدیس تبدیل کرده بود.
دستاش که داخل جیب شلوارش بود درآورد و دست منو از
دست پدرم گرفت .
جرئت نگاه کردن به چشماشو نداشتم
دستم داخل دستاش داشت آتیش میگرفت ، دستمو
جلوی صورتش برد بوسه ای روش گذاشت
اشک هایی که تا االن زندانی شون کرده بودم ناخودآگاه
سرازیر شدن
لعنت به من
جای بوسش میسوخت و گز گز میکرد
لبخند احمقانه ای زدمو سرم و باال آوردم، چشمام داخل
چشمای آتشینش قفل شد
پوزخند همیشگیش و ابرو های باالپریدش نشون میداد داره
از این بازی لذت میبره..
۴.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.