داستانکـ
#داستانکـ
لیوان چایی رو کوبید رو میز،
دستشو برد لای موهاش با خنده گفت "به همین راحتی؟!"
گفتم آره به همین راحتی
یه قیافه ی ناباورانه به خودش گرفت و
گفت "بی خیال! مگه میشهههه"
با خودکار یه قوسی به خط خطیام دادم
و با اعتماد به نفس گفتم "آره چرا نشه!"
_اون که داری خط خطی میکنی سر رسید منه ها!
توش قرارای کاریمو می نویسم...
بی توجه بهش ادامه دادم "به نظر من،
آدمی که آزارت میده رو باید بذاری کنار!
حالا هرکی میخواد باشه!
آدمی که نمیفهمتت به چه دردی میخوره؟!
آدم مگه چند سال قراره زندگی کنه که این همه حرص بخوره؟!
من حوصله ندارم،
کنار میام کنار میام بعد یهو صبرم تموم میشه همه چی رو میذارم کنار.
تو هم اگه داری آزار میبینی، تمومش کن بره!"
_آخه خیلی دوسش دارم،
کاش منم مثل تو انقدر محکم بودم...
گفتم "بلاخره که چی؟!
دوس داشتن خالی کافی نیست، منم از همینجاها شروع کردم دیگه!"
یه قوس دیگه دادم به خط خطیام...
بی هدف خودکارو فشار میدادم رو کاغذ...
گفت "اذیت نشدی؟!"
_تعارف که نداریم! چرا!
خیلی هم اذیت شدم...
تا چندوقت کلافه بودم،
دلتنگیش بود، فکرش بود...
درد اصلی اونجا بود که یهو یکی بی خبر از همه جا حالشو ازت می پرسه... ای بابا!
ولی زود تموم میشه!
اگه به اونجایی برسی که بفهمی دیگه تمومه و باید دل بکنی، زود تموم میشه،
زود فراموش میکنی!
ساعت چنده؟!
ای واااای دیرم شد،
من باید برم ،
دوستام منتظرمن...
از سر میز پاشدم وسایلمو جمع کردم،
سر رسیدشو از زیر دستم کشید بیرون،
یه نگاه به خط خطیام انداخت،
گفت "یعنی الان فراموشش کردی؟!"
خندیدم گفتم
"آره بابا، الان فقط چندتا خاطره ی خوب ازش مونده، اونارم سعی میکنم دوره نکنم...
ولی میبینی که حالم خوبه! کاری نداری ؟!
من واقعا دیرم شده"
دستمو دراز کردم که باهاش دست بدم...
همون جوری که زل زده بود به سر رسیدش،
با عصبانیت گفت "دروغ میگی.
من نمیخوام مثل تو باشم...
تو اونو فراموش نکردی،
خودتو فراموش کردی" بعد سر رسیدشو هُل داد سمت من و رفت...
با تعجب رفتنشو نگاه کردم، و در حالیکه اصلا واکنشش رو درک نمیکردم ، نگاهم افتاد به صفحه ای که جلوم باز بود...
دلم ریخت!
سر رسیدو بستم
تمام مدتی که حرف میزدم، بدون اینکه بفهمم داشتم اسمشو طراحی می کردم...
اسم همونی که
فراموش شده بود...:):heavy_black_heart:
لیوان چایی رو کوبید رو میز،
دستشو برد لای موهاش با خنده گفت "به همین راحتی؟!"
گفتم آره به همین راحتی
یه قیافه ی ناباورانه به خودش گرفت و
گفت "بی خیال! مگه میشهههه"
با خودکار یه قوسی به خط خطیام دادم
و با اعتماد به نفس گفتم "آره چرا نشه!"
_اون که داری خط خطی میکنی سر رسید منه ها!
توش قرارای کاریمو می نویسم...
بی توجه بهش ادامه دادم "به نظر من،
آدمی که آزارت میده رو باید بذاری کنار!
حالا هرکی میخواد باشه!
آدمی که نمیفهمتت به چه دردی میخوره؟!
آدم مگه چند سال قراره زندگی کنه که این همه حرص بخوره؟!
من حوصله ندارم،
کنار میام کنار میام بعد یهو صبرم تموم میشه همه چی رو میذارم کنار.
تو هم اگه داری آزار میبینی، تمومش کن بره!"
_آخه خیلی دوسش دارم،
کاش منم مثل تو انقدر محکم بودم...
گفتم "بلاخره که چی؟!
دوس داشتن خالی کافی نیست، منم از همینجاها شروع کردم دیگه!"
یه قوس دیگه دادم به خط خطیام...
بی هدف خودکارو فشار میدادم رو کاغذ...
گفت "اذیت نشدی؟!"
_تعارف که نداریم! چرا!
خیلی هم اذیت شدم...
تا چندوقت کلافه بودم،
دلتنگیش بود، فکرش بود...
درد اصلی اونجا بود که یهو یکی بی خبر از همه جا حالشو ازت می پرسه... ای بابا!
ولی زود تموم میشه!
اگه به اونجایی برسی که بفهمی دیگه تمومه و باید دل بکنی، زود تموم میشه،
زود فراموش میکنی!
ساعت چنده؟!
ای واااای دیرم شد،
من باید برم ،
دوستام منتظرمن...
از سر میز پاشدم وسایلمو جمع کردم،
سر رسیدشو از زیر دستم کشید بیرون،
یه نگاه به خط خطیام انداخت،
گفت "یعنی الان فراموشش کردی؟!"
خندیدم گفتم
"آره بابا، الان فقط چندتا خاطره ی خوب ازش مونده، اونارم سعی میکنم دوره نکنم...
ولی میبینی که حالم خوبه! کاری نداری ؟!
من واقعا دیرم شده"
دستمو دراز کردم که باهاش دست بدم...
همون جوری که زل زده بود به سر رسیدش،
با عصبانیت گفت "دروغ میگی.
من نمیخوام مثل تو باشم...
تو اونو فراموش نکردی،
خودتو فراموش کردی" بعد سر رسیدشو هُل داد سمت من و رفت...
با تعجب رفتنشو نگاه کردم، و در حالیکه اصلا واکنشش رو درک نمیکردم ، نگاهم افتاد به صفحه ای که جلوم باز بود...
دلم ریخت!
سر رسیدو بستم
تمام مدتی که حرف میزدم، بدون اینکه بفهمم داشتم اسمشو طراحی می کردم...
اسم همونی که
فراموش شده بود...:):heavy_black_heart:
۶.۵k
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.