(اولین حس)پارت یازدهم
(اولین حس)پارت یازدهم
الیزا آه بلندی کشید که همه فهمیدن هبچ میلی به رقصیدن با کوین نداشت اما با این حال به خاطر خراب نشدن ماموریت دست کوین رو گرفت و از پشت صندلی بلند شد.الیزا با کوین رفت به سمت جمعیتی که در حال رقص بودند الیزا که انتظار رقصیدن با کوین رو داشت ناگهان کوین دستشو جلوی دهن الیزا گذاشت و اون رو از عمارت خارج کرد الیزا هم برای نبردنش هیچ مقاومتی نکرد بعد از چند دقیقه با ردیابی که پشت گوش الیزا کار گذاشته بودند جیمین فهمید اون خیلی از عمارت دور شده:
جیمین:الیزا رو گرفتن
جیهوپ:باید با ردیاب ببینیم کجاست...بریم دنبالش؟
جیمین:باید صبر کنیم تا جای گاوصندوق رو بفهمه
الیزا رو گذاشتند توی ماشین سیاه و چشمش رو پوشوندن و ماشین حرکت کرد.دست های الیزا رو بسته بودند و بعد از چند دقیقه بردنش پیش یونگی:
ی:چشماشو باز کنین
الیزا که نور به چشمش خورد صورتش رو جمع کرد
ی:ببین ما باهات کاری نداریم خب؟برای اینکه رئیستو بگیریم تورو اینجا اوردیم تو در اصل هیچ کاره ای.پس فکر فرار به سرت نزنه
الیزا رو توی اتاق بردند و روی صندلی نشوندن و رفتن، الیزا با خودش فکر میکرد:
الیزا: باید ماموریت رو تموم کنم
الیزا پا شد و به اتاقی که توش بود با دقت نگاه کرد دوربینی نبود پس از جاش بلند شد و مچ دستش رو کنار دیوار میکشید تا حسگر ساعتش علامت بده الیزا همه جا رو گشت ولی چیزی پیدا کرد و ردی از گاوصندوق پیدا نکرد نفس عمیقی از روی ناامیدی کشید و دوباره روی صندلی نشست ساعتی گذشت درو باز کردند و غذارو جلوی در گذاشتند.الیزا غذارو بو کشید تا چیزی توش نباشه وقتی مطمئن شد چند لقمه ای ازش خورد و بی اختیار از خستگی چشماشو بست.
الیزا؛
وقتی از خواب پا شدم که یکی صدام میکرد:
یونگی:یک روز گذشته ولی خبری از جیمین نیست،آه بازم صبر میکنم تورو که نمیتونه ول کنه
یونگی حرفش رو زد و رفت. یکی از مامورها صبحونه رو جلوم گذاشت و باز در رو قفل کرد.یونگی مشکوک شده باید کاری کنم رفتم جلوی در تا با نگهبان جلوی در حرف بزنم:
الیزا:میشه در رو باز کنی؟
نگهبان:...
الیزا:هی صدامو مگه نمیشنوی؟(با صدای اروم)
نگهبان:برای چی در رو باز کنم؟
الیزا:باید برم دستشویی.میفهمی؟
نگهبان:هر کاری داری تو همون اتاقت انجام بده
الیزا:منو ببین...اسمت چیه...من الیزام
نگهبان:ببین مثل تو هزار نفر اینجا اومدن که من نگهبانشون بودم پس سعی نکن منو با این حرفات گول بزنی.
الیزا که کارهای خودش رو بی فایده دید نگاهش به سینی صبحونه خورد لیوان چای رو شکست و خورده های شیشه رو با دستش گرفت،دستش خون ریزی میکرد. وقتی نگهبان فهمید چشماش گرد شد، در رو باز کرد و بالای سر الیزا اومد:
نگهبان:هی چیکار کردیییی؟...بلند شو
وقتی الیزا بلند شد چیزی توجه نگهبان رو جلب کرد و دیگه حرکت نکرد:
نگهبان:وایسا ببینم این ساعت تو دستت چیکار میکنه؟مگه قبل از اینکه بیای نگشتنت؟درش بیار ببینم
الیزا:ببین،داره از دستم خون میاد باید برم دکتر
نگهبان:تو هیچ گوری نمیری همین الان ساعتتو در بیار...نکنه؟...
الیزا آه بلندی کشید که همه فهمیدن هبچ میلی به رقصیدن با کوین نداشت اما با این حال به خاطر خراب نشدن ماموریت دست کوین رو گرفت و از پشت صندلی بلند شد.الیزا با کوین رفت به سمت جمعیتی که در حال رقص بودند الیزا که انتظار رقصیدن با کوین رو داشت ناگهان کوین دستشو جلوی دهن الیزا گذاشت و اون رو از عمارت خارج کرد الیزا هم برای نبردنش هیچ مقاومتی نکرد بعد از چند دقیقه با ردیابی که پشت گوش الیزا کار گذاشته بودند جیمین فهمید اون خیلی از عمارت دور شده:
جیمین:الیزا رو گرفتن
جیهوپ:باید با ردیاب ببینیم کجاست...بریم دنبالش؟
جیمین:باید صبر کنیم تا جای گاوصندوق رو بفهمه
الیزا رو گذاشتند توی ماشین سیاه و چشمش رو پوشوندن و ماشین حرکت کرد.دست های الیزا رو بسته بودند و بعد از چند دقیقه بردنش پیش یونگی:
ی:چشماشو باز کنین
الیزا که نور به چشمش خورد صورتش رو جمع کرد
ی:ببین ما باهات کاری نداریم خب؟برای اینکه رئیستو بگیریم تورو اینجا اوردیم تو در اصل هیچ کاره ای.پس فکر فرار به سرت نزنه
الیزا رو توی اتاق بردند و روی صندلی نشوندن و رفتن، الیزا با خودش فکر میکرد:
الیزا: باید ماموریت رو تموم کنم
الیزا پا شد و به اتاقی که توش بود با دقت نگاه کرد دوربینی نبود پس از جاش بلند شد و مچ دستش رو کنار دیوار میکشید تا حسگر ساعتش علامت بده الیزا همه جا رو گشت ولی چیزی پیدا کرد و ردی از گاوصندوق پیدا نکرد نفس عمیقی از روی ناامیدی کشید و دوباره روی صندلی نشست ساعتی گذشت درو باز کردند و غذارو جلوی در گذاشتند.الیزا غذارو بو کشید تا چیزی توش نباشه وقتی مطمئن شد چند لقمه ای ازش خورد و بی اختیار از خستگی چشماشو بست.
الیزا؛
وقتی از خواب پا شدم که یکی صدام میکرد:
یونگی:یک روز گذشته ولی خبری از جیمین نیست،آه بازم صبر میکنم تورو که نمیتونه ول کنه
یونگی حرفش رو زد و رفت. یکی از مامورها صبحونه رو جلوم گذاشت و باز در رو قفل کرد.یونگی مشکوک شده باید کاری کنم رفتم جلوی در تا با نگهبان جلوی در حرف بزنم:
الیزا:میشه در رو باز کنی؟
نگهبان:...
الیزا:هی صدامو مگه نمیشنوی؟(با صدای اروم)
نگهبان:برای چی در رو باز کنم؟
الیزا:باید برم دستشویی.میفهمی؟
نگهبان:هر کاری داری تو همون اتاقت انجام بده
الیزا:منو ببین...اسمت چیه...من الیزام
نگهبان:ببین مثل تو هزار نفر اینجا اومدن که من نگهبانشون بودم پس سعی نکن منو با این حرفات گول بزنی.
الیزا که کارهای خودش رو بی فایده دید نگاهش به سینی صبحونه خورد لیوان چای رو شکست و خورده های شیشه رو با دستش گرفت،دستش خون ریزی میکرد. وقتی نگهبان فهمید چشماش گرد شد، در رو باز کرد و بالای سر الیزا اومد:
نگهبان:هی چیکار کردیییی؟...بلند شو
وقتی الیزا بلند شد چیزی توجه نگهبان رو جلب کرد و دیگه حرکت نکرد:
نگهبان:وایسا ببینم این ساعت تو دستت چیکار میکنه؟مگه قبل از اینکه بیای نگشتنت؟درش بیار ببینم
الیزا:ببین،داره از دستم خون میاد باید برم دکتر
نگهبان:تو هیچ گوری نمیری همین الان ساعتتو در بیار...نکنه؟...
۷.۱k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.