بی رحم تر از همه/پارت ۱۴۲
از زبان جونگکوک:
هرکار میکردم هایون راضی نمیشد بیاد....میگفت: محاله... بدون تهیونگ جایی نمیام!!!!
جونگکوک: اگه نیای و نیروهای پلیس ببیننت هیچوقت نمیشه اوضاعو درست کرد!! باید همین الآن از اینجا برین!!!!!!!
هایون: ات هم باید ببریم
جونگکوک: باشه... هانا لطفا تا راهو باز میکنم ات رو بیار اینجا... حالش بده...
هانا: باشه...
من داشتم فک میکردم چجوری تا قبل اینکه از پا در بیام ببرمشون بیرون... شوگا بهم گفت حتی به قیمت جونت از اینجا ببرشون بیرون!... هیچ چاره ای برام نمونده!.....باید بزنم به دل آتیش!... کتمو درآوردم.....انداختم روی سرم... میخواستم برم که هایون دستمو گرفت و با چشمای وحشت زده گفت: داری چیکار میکنی؟؟؟!!
جونگکوک: هیچ راه دیگه نیست...توی این دود نفسم داره بند میاد... باید زود یه کاری بکنم
هایون: اما آسیب میبینی!!!!!!!!
جونگکوک: آسیب دیدن بهتر از مردنه!...
دستمو از دستش کشیدم.... مجبور شدم برم... برای همین خیلی سریع دویدم و از میون آتیش و اون در کوچیکی که جیمین شکسته بود بیرون رفتم... بیرون اومدم یه قسمت از لباسم آتیش گرفته بود سعی کردم سریع از تنم درش بیارم چون پوستم داشت میسوخت!... نفس نداشتم.....با زحمت دم و بازدم میکردم... توی این آشفتگی آتش نشانی رسید!!!! به سختی دویدم سمت ماشین... با دست به اون در اشاره کردم و گفتم: اونجا......اول اون در...
دونفر از آتش نشانا کپسول برداشتن و اون قسمتو خاموش کردن... من دیگه چیزی یادم نمیاد!...چون افتادم روی زمین..
از زبان هانا:
آتش نشانی راهو برامون باز کرد... منو خانوادم با ات بیرون اومدیم... همگی سرفه میزدیم و نفس کشیدن برامون راحت نبود اما این وسط ات مشکلش شدیدتر بود...من در مقایسه با بقیه بهتر بودم... رفتم سمت ماشین و همه رو هدایت کردم سوار بشن... من میتونستم رانندگی کنم...آمبولانسا هم با آتش نشانی رسیده بودن... نمیدونم جونگکوک کجا رفت.... من فقط گاز ماشینو گرفتم و از اونجا دور شدیم.... ات تو راه گفت: زود سر راه جلوی یه داروخانه نگه دار چیزایی که میگم رو بخر بعدش سریع بریم عمارت...
هانا: باشه....
از زبان شوگا:
بلاخره آتش نشانی آتیشو خاموش کرد... کساییکه حالشون بد بود رفتن بیمارستان... کسایی هم که اصلا نمیتونستن راه برن رو آمبولانس برد... تهیونگ بیهوش شده بود...روی صندلی افتاده بود... با وجود ناتوانیم کولش کردم بردمش پای آمبولانس...
از زبان جیمین:
تا آتیش خاموش شد با زحمت خودمو رسوندم پای آمبولانس... ببینم جونگکوک چش شده.... دیدم یهوش افتاده!!!!... بازوش سوخته بود و پیرهنش تنش نبود... بازوش خونریزی میکرد!... آمبولانس حرکت کرد و بردش... تهیونگم بردن... منو شوگا هنوز اینجا بودیم با حال بد... چون پلیسا رسیده بودن... نگران حال جونگکوک بودم......با ناله گریه میکردم... پلیس اومد طرف ما و توضیحات خواست... شوگا براشون گفت که نمیدونیم کی این کارو کرده...چون خودمونم حالمون خوب نبود زیاد باهامون صحبت نکردن تا ما هم بریم بیمارستان...
از زبان هایون:
ما توی عمارت، توی همون اتاقی که مجهز به وسایل پزشکی بود خودمونو مداوا کردیم... سه تا تخت و کپسول اکسیژن داشتیم... ات رو یکیش دراز کشید و ماسک اکسیژن گذاشت... منم رو یکیش... پدرم یکم حالش بد بود اونم دراز کشید... ولی هانا و مادرم به نسبت خوب بودن... ات کارایی رو که لازم بود به هانا میگفت تا انجام بده...
خیلی خیلی خیلی وضعیت بدی بود!!!!!!!... مراسم عروسیم به این روز افتاد!......حتی نمیدونم چه بلایی سر تهیونگ و بقیه اومده... و بدتر از همش اینکه فردا صبح باید سرکار برم و تظاهر کنم من هیچ ربطی به ماجرا ندارم و خبر نداشتم...
هرکار میکردم هایون راضی نمیشد بیاد....میگفت: محاله... بدون تهیونگ جایی نمیام!!!!
جونگکوک: اگه نیای و نیروهای پلیس ببیننت هیچوقت نمیشه اوضاعو درست کرد!! باید همین الآن از اینجا برین!!!!!!!
هایون: ات هم باید ببریم
جونگکوک: باشه... هانا لطفا تا راهو باز میکنم ات رو بیار اینجا... حالش بده...
هانا: باشه...
من داشتم فک میکردم چجوری تا قبل اینکه از پا در بیام ببرمشون بیرون... شوگا بهم گفت حتی به قیمت جونت از اینجا ببرشون بیرون!... هیچ چاره ای برام نمونده!.....باید بزنم به دل آتیش!... کتمو درآوردم.....انداختم روی سرم... میخواستم برم که هایون دستمو گرفت و با چشمای وحشت زده گفت: داری چیکار میکنی؟؟؟!!
جونگکوک: هیچ راه دیگه نیست...توی این دود نفسم داره بند میاد... باید زود یه کاری بکنم
هایون: اما آسیب میبینی!!!!!!!!
جونگکوک: آسیب دیدن بهتر از مردنه!...
دستمو از دستش کشیدم.... مجبور شدم برم... برای همین خیلی سریع دویدم و از میون آتیش و اون در کوچیکی که جیمین شکسته بود بیرون رفتم... بیرون اومدم یه قسمت از لباسم آتیش گرفته بود سعی کردم سریع از تنم درش بیارم چون پوستم داشت میسوخت!... نفس نداشتم.....با زحمت دم و بازدم میکردم... توی این آشفتگی آتش نشانی رسید!!!! به سختی دویدم سمت ماشین... با دست به اون در اشاره کردم و گفتم: اونجا......اول اون در...
دونفر از آتش نشانا کپسول برداشتن و اون قسمتو خاموش کردن... من دیگه چیزی یادم نمیاد!...چون افتادم روی زمین..
از زبان هانا:
آتش نشانی راهو برامون باز کرد... منو خانوادم با ات بیرون اومدیم... همگی سرفه میزدیم و نفس کشیدن برامون راحت نبود اما این وسط ات مشکلش شدیدتر بود...من در مقایسه با بقیه بهتر بودم... رفتم سمت ماشین و همه رو هدایت کردم سوار بشن... من میتونستم رانندگی کنم...آمبولانسا هم با آتش نشانی رسیده بودن... نمیدونم جونگکوک کجا رفت.... من فقط گاز ماشینو گرفتم و از اونجا دور شدیم.... ات تو راه گفت: زود سر راه جلوی یه داروخانه نگه دار چیزایی که میگم رو بخر بعدش سریع بریم عمارت...
هانا: باشه....
از زبان شوگا:
بلاخره آتش نشانی آتیشو خاموش کرد... کساییکه حالشون بد بود رفتن بیمارستان... کسایی هم که اصلا نمیتونستن راه برن رو آمبولانس برد... تهیونگ بیهوش شده بود...روی صندلی افتاده بود... با وجود ناتوانیم کولش کردم بردمش پای آمبولانس...
از زبان جیمین:
تا آتیش خاموش شد با زحمت خودمو رسوندم پای آمبولانس... ببینم جونگکوک چش شده.... دیدم یهوش افتاده!!!!... بازوش سوخته بود و پیرهنش تنش نبود... بازوش خونریزی میکرد!... آمبولانس حرکت کرد و بردش... تهیونگم بردن... منو شوگا هنوز اینجا بودیم با حال بد... چون پلیسا رسیده بودن... نگران حال جونگکوک بودم......با ناله گریه میکردم... پلیس اومد طرف ما و توضیحات خواست... شوگا براشون گفت که نمیدونیم کی این کارو کرده...چون خودمونم حالمون خوب نبود زیاد باهامون صحبت نکردن تا ما هم بریم بیمارستان...
از زبان هایون:
ما توی عمارت، توی همون اتاقی که مجهز به وسایل پزشکی بود خودمونو مداوا کردیم... سه تا تخت و کپسول اکسیژن داشتیم... ات رو یکیش دراز کشید و ماسک اکسیژن گذاشت... منم رو یکیش... پدرم یکم حالش بد بود اونم دراز کشید... ولی هانا و مادرم به نسبت خوب بودن... ات کارایی رو که لازم بود به هانا میگفت تا انجام بده...
خیلی خیلی خیلی وضعیت بدی بود!!!!!!!... مراسم عروسیم به این روز افتاد!......حتی نمیدونم چه بلایی سر تهیونگ و بقیه اومده... و بدتر از همش اینکه فردا صبح باید سرکار برم و تظاهر کنم من هیچ ربطی به ماجرا ندارم و خبر نداشتم...
۱۲.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.