A new marriage
پارت ۲
شب
ویو سومین
ساعت تقریبا ۵ بود. یه حموم ۲۰ دقیقه ای رفتم و اومدم بیرون و شروع کردم به اماده شدن. جلویه موهامو یکم مدل دادم و یه گیره موعه طلایی زدم. لباسم هم یه لباس شیک سفید رنگ بود.
ساعت ۶ و ۴۵ از خونه زدم بیرون و به سمت خونه سنا حرکت کردم. مهمونی ساعت ۷ شروع میشد.
۲۰ دقیقه بعد رسیدم اونجا و در زدم. شوهر سنا ، دایان در رو باز کرد.
دایان: سلام سومین خیلی وقته ندیدمت بیا داخل.
سومین: سلام دایان ، ممنون.
رفتم داخل و سنا رو دیدم که داره بدو بدو به سمت من میاد.
سنا: سومیننننننن
اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
سومین: سنااا؟ چت شده؟
سنا: عه مثلا میخواستم یکم بهت محبت کنم بعد اون همه اتفاق.
سومین: عه حالا مثلا چیشده؟ از یه خر طلاق گرفتم دیگه.
سنا خنده ای کرد و از بغلم اومد بیرون.
سنا: خب دیگه برو بشین.
سومین: باشه.
رفتم رو یکی از مبلا نشستم. تقریبا میتونم هیچکس رو نمیشناختم.
بعد از یک ساعت
همه مش.روب خورده بودن و بالا بودن و داشتن میرقصیدن جز من. از این کارا خوشم نمیاد اصلا. داشتم به اطراف نگاه میکردم ، که مردی رو دیدم که اونم مثل من نشسته و معلوم بود که چیزی نخورده. میتونم برم باهاش حرف بزنم؟ تو همین فکرا بودم که یهو خودش اومد نزدیک تر. فک کنم اونجا راحت نبوده.
یونگی: شما چیزی نخوردید؟
سومین: اگه منظورتون مشر.وب باشه باید بگم نه.
یونگی: آها
سومین: چرا؟
یونگی: اخه همه دارن میرقصن و فقط شما بودین که نشستین.
سومین: راستش علاقه ای به این کارا ندارم و فقط بخاطر دوستم اومدم.
یونگی: دوستتون؟
سومین: اره میزبان سنا.
یونگی: آها
سومین: شما چرا چیزی نخوردید؟
یونگی: خب منم به کارا علاقه ندارم.
سومین: پس چرا اومدین؟
یونگی: بخاطر دایان شوهر سنا ، دوست صمیمیم بود و ازم خواست بیام.
سومین: آها.
یونگی: میتونیم باهم بیشتر حرف بزنیم؟
سومین: البته چرا که نه ، سومین هستم ، لی سومین.
یونگی: خوشبختم ، منم مین یونگی هستم.
سومین: منم همینطور ، شما چند سالتونه؟
یونگی: ۳۲ سالمه.
اوو اصلا بهش نمیادد.
سومین: اصلا بهتون نمیاد میخوره جوون تر باشید.
یونگی: خیلی اینو بهم میگن....شما چند سالتونه؟
سومین: من ۲۸ سالمه و چند ماه دیگه میرم تو ۲۹ سال.
یونگی: شما هم بهتون میخوره جوون تر باشید.
شب
ویو سومین
ساعت تقریبا ۵ بود. یه حموم ۲۰ دقیقه ای رفتم و اومدم بیرون و شروع کردم به اماده شدن. جلویه موهامو یکم مدل دادم و یه گیره موعه طلایی زدم. لباسم هم یه لباس شیک سفید رنگ بود.
ساعت ۶ و ۴۵ از خونه زدم بیرون و به سمت خونه سنا حرکت کردم. مهمونی ساعت ۷ شروع میشد.
۲۰ دقیقه بعد رسیدم اونجا و در زدم. شوهر سنا ، دایان در رو باز کرد.
دایان: سلام سومین خیلی وقته ندیدمت بیا داخل.
سومین: سلام دایان ، ممنون.
رفتم داخل و سنا رو دیدم که داره بدو بدو به سمت من میاد.
سنا: سومیننننننن
اومد سمتم و محکم بغلم کرد.
سومین: سنااا؟ چت شده؟
سنا: عه مثلا میخواستم یکم بهت محبت کنم بعد اون همه اتفاق.
سومین: عه حالا مثلا چیشده؟ از یه خر طلاق گرفتم دیگه.
سنا خنده ای کرد و از بغلم اومد بیرون.
سنا: خب دیگه برو بشین.
سومین: باشه.
رفتم رو یکی از مبلا نشستم. تقریبا میتونم هیچکس رو نمیشناختم.
بعد از یک ساعت
همه مش.روب خورده بودن و بالا بودن و داشتن میرقصیدن جز من. از این کارا خوشم نمیاد اصلا. داشتم به اطراف نگاه میکردم ، که مردی رو دیدم که اونم مثل من نشسته و معلوم بود که چیزی نخورده. میتونم برم باهاش حرف بزنم؟ تو همین فکرا بودم که یهو خودش اومد نزدیک تر. فک کنم اونجا راحت نبوده.
یونگی: شما چیزی نخوردید؟
سومین: اگه منظورتون مشر.وب باشه باید بگم نه.
یونگی: آها
سومین: چرا؟
یونگی: اخه همه دارن میرقصن و فقط شما بودین که نشستین.
سومین: راستش علاقه ای به این کارا ندارم و فقط بخاطر دوستم اومدم.
یونگی: دوستتون؟
سومین: اره میزبان سنا.
یونگی: آها
سومین: شما چرا چیزی نخوردید؟
یونگی: خب منم به کارا علاقه ندارم.
سومین: پس چرا اومدین؟
یونگی: بخاطر دایان شوهر سنا ، دوست صمیمیم بود و ازم خواست بیام.
سومین: آها.
یونگی: میتونیم باهم بیشتر حرف بزنیم؟
سومین: البته چرا که نه ، سومین هستم ، لی سومین.
یونگی: خوشبختم ، منم مین یونگی هستم.
سومین: منم همینطور ، شما چند سالتونه؟
یونگی: ۳۲ سالمه.
اوو اصلا بهش نمیادد.
سومین: اصلا بهتون نمیاد میخوره جوون تر باشید.
یونگی: خیلی اینو بهم میگن....شما چند سالتونه؟
سومین: من ۲۸ سالمه و چند ماه دیگه میرم تو ۲۹ سال.
یونگی: شما هم بهتون میخوره جوون تر باشید.
۸۷۹
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.