فیک جونگ کوک پارت ۲
سلام بریم ادامه فیک
فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی دست و صورتم رو شکستم اومدم بیرون امروز زود تر از سرکار یرمیگشتم حاضر شدم دیدم ساعت 9:30 هستش با عجله از پله ها پایین رفتم دیدم مامانم صبحانه رو آماده کرده و گذاشه روی میز رفتم یکم صبحونه خوردم راه افتاد به طرف محل کارم نیم ساعت توی راه بودن رسیدم به محل کارم و رفتم داخل رستوران رفتم پشت پیشخوان پیش همکارم که بهترین دوستم بود .....
ا.ت =سلام سوبین
سوبین= سلام ا.ت چقد امروز زود اومدی تنبل خانم
ا.ت =راستش امروز چون زود تر تعطیل میشیم زود تر اومدم که کار هارو بکنیم و زود بریم خونه هامون تا ی هفته دیگه
سوبین= آره راست میگی خیلی خوبه که تا ی هفته تعطیلیم
شروع به کار کردم رفتم سراغ میز اول که پسر جوونی با ی دختر کنارش اومده بود رستوران سفارش هارو ازشون گرفتم رفتم و براشون چیز هایی که سفارش داده بودن رو آوردم بعداز تعظیمی کوچیکی از اونجا رفتم طبق همین روال گذشت تا که ساعت شد۸:40 شب بود و دیگه کارم تموم شده بود بعداز خداحافظی با سوبین از رستوران بیرون اومدم هوا یکم مه آلود بود ولی خوب بود بهم لذت میداد .....تو همین فکرا بودم که ی ون مشکی جلوی من وایساد و بزور منو با خودشون بردن و هرچی تقلا کردم ولم نکردن تا اینکه از هوش رفتم ...
وقتی چشم هام رو باز کردم ت ی اتاق شیک بودم آروم آروم از جام بلند شدم دیدم تم اتاق سیاه و سفید هستش خیلی به دل میشست ی هو ب خودم اومدم دیدم من خونه ی غریبه هستم ..
آروم داشتم دور اطراف رو نگاه میکردم که با صدایی که شنیدم ی هو داد بزرگی کشیدم
ناشناس = چیکار داری میکنی
سلام خوشگلا ی من اومید وارم از این داستان هم لذت برده باشی کامنت بزارید لایک کنید تا فیک بعدی رو آپ کنم ۰😇😇😙😙😙😙😙😙😙
فردا صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دستشویی دست و صورتم رو شکستم اومدم بیرون امروز زود تر از سرکار یرمیگشتم حاضر شدم دیدم ساعت 9:30 هستش با عجله از پله ها پایین رفتم دیدم مامانم صبحانه رو آماده کرده و گذاشه روی میز رفتم یکم صبحونه خوردم راه افتاد به طرف محل کارم نیم ساعت توی راه بودن رسیدم به محل کارم و رفتم داخل رستوران رفتم پشت پیشخوان پیش همکارم که بهترین دوستم بود .....
ا.ت =سلام سوبین
سوبین= سلام ا.ت چقد امروز زود اومدی تنبل خانم
ا.ت =راستش امروز چون زود تر تعطیل میشیم زود تر اومدم که کار هارو بکنیم و زود بریم خونه هامون تا ی هفته دیگه
سوبین= آره راست میگی خیلی خوبه که تا ی هفته تعطیلیم
شروع به کار کردم رفتم سراغ میز اول که پسر جوونی با ی دختر کنارش اومده بود رستوران سفارش هارو ازشون گرفتم رفتم و براشون چیز هایی که سفارش داده بودن رو آوردم بعداز تعظیمی کوچیکی از اونجا رفتم طبق همین روال گذشت تا که ساعت شد۸:40 شب بود و دیگه کارم تموم شده بود بعداز خداحافظی با سوبین از رستوران بیرون اومدم هوا یکم مه آلود بود ولی خوب بود بهم لذت میداد .....تو همین فکرا بودم که ی ون مشکی جلوی من وایساد و بزور منو با خودشون بردن و هرچی تقلا کردم ولم نکردن تا اینکه از هوش رفتم ...
وقتی چشم هام رو باز کردم ت ی اتاق شیک بودم آروم آروم از جام بلند شدم دیدم تم اتاق سیاه و سفید هستش خیلی به دل میشست ی هو ب خودم اومدم دیدم من خونه ی غریبه هستم ..
آروم داشتم دور اطراف رو نگاه میکردم که با صدایی که شنیدم ی هو داد بزرگی کشیدم
ناشناس = چیکار داری میکنی
سلام خوشگلا ی من اومید وارم از این داستان هم لذت برده باشی کامنت بزارید لایک کنید تا فیک بعدی رو آپ کنم ۰😇😇😙😙😙😙😙😙😙
۸.۸k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.