p¹³🪶💍
آچا « یعنی رویا نبود؟
تهیونگ « چی؟
آچا « نصف شب حس کردم مامان اومده منو بوسیده و بغلم میکنه... اما فکر کنم آبی بوده... بابایی اخلاق مامان هم مثل آبی بود؟
تهیونگ « آره... آبی شبیه مامانته اما مادرت خیلی مهربون تر و زیباتر بود
آچا « اهان... خیلی ممنون پاپایی^^
تهیونگ « فندوق من نمیخواهی صبحونه بخوری؟ مگه نگفتی قراره با دوستات بری شهربازی؟
آچا « وایییییییییی یادم رفت.. بابا بوس به قلبت خوبه یادم اوردی -_- هعیییی پیر شدم رفت
تهیونگ « *خنده ) امان از دست تو بچه پاشو برو صبحانه بخور... کاری نداری ؟
آچا « نه مراقب خودت باش بابایی
تهیونگ « باشه تو هم همین طور... وون تو بمون آچا رو ببر شهربازی...
وون « اما اخه...
تهیونگ « تنها رفتن بدون هیچ محافظی خطرناکه... بادیگارد ها هستن... پس برو
وون « نمیشه بادیگارد ها رو بفرستی؟
تهیونگ « سه تاشون رو انتخاب کن بیا
وون « افرین پسر تصمیم خوبی بود
کاترین « ساعت تقریبا یک ظهر بود و متوجه شدیم قراره یه ساختمان تجاری رو بمب گذاری کنن و بانک طبقه پایین رو سرقت کنن...
جونگ سوک « لونا شی به نظرت این دفعه فرماندهی به کی میرسه؟
لونا « الکی به دلت صابون نزن جورج عمرا بزاره ما فرمانده بشیم
جورج « اره اگه دست خودم بود نمیزاشتم اما خب.... فرمانده کل دستور داده این دفعه شغلم خانم فرماندهی رو بدست بگیره...
نام جوری « هی کاترین خواهرته هاا... حقم داره چون اون دفعه واقعا هماهنگ بودیم
جورج « ما رو دست کم گرفتی بانو 😎خیر سرمون گروه ویژه ایم
کاترین « ببینم نقشه ساختمون رو داریم؟
لونا « اره... ساختمون پیچیده ایه اما باید نقشه رو حفظ کنید... گروهی که باهاش سر و کار داریم یه باند خُبره است
کاترین « هوم... آماده این؟
جونگ سوک« ما همیشه اماده ایم
کاترین « لبخندی زدم و به طرف رخت کن رفتم... توی اون ساختمون کلی بچه و پیر و جوون رفت و آمد داشتن... قسم میخورم از تک تکشون محافظت کنم! لباسم رو با فرم مخصوص عملیات عوض کردم و جلیقه ضد گلوله ام رو پوشیدم! همه چیز برای یه حمله بی نقص محیا بود! فقط منتظر حرکتی از طرف دشمن بودیم
جورج « سوار جیب ضد گلوله شدیم و قبل از عملیات نکات اضطراری رو یاد آوری کردم و بعد روبه کاترین گفتم « بچه زئوس بازی در نیاری هاااا... ببینم یه نفره کل عملیات رو بخوای جمع کنی خودم یه تیر حرومت میکنم آندر استند؟ میفهمی؟
کاترین « باور کن اولین ماموریتم نیست ... باشه ... نزدیک ساختمان بودیم که بی سیم جورج رفت روی فرکانس پایگاه و بعد از شنیدن خبر دست و پام سست شد
-از موش بزرگ به خرگوش جهنده... مهمان کارش رو شروع کرده و دختر دادستان رو گروگان گرفته! زود تر برین به منطقه
جورج « یا زئوس... یا مسیح من الان جواب دادستان رو چی بدم...
تهیونگ « چی؟
آچا « نصف شب حس کردم مامان اومده منو بوسیده و بغلم میکنه... اما فکر کنم آبی بوده... بابایی اخلاق مامان هم مثل آبی بود؟
تهیونگ « آره... آبی شبیه مامانته اما مادرت خیلی مهربون تر و زیباتر بود
آچا « اهان... خیلی ممنون پاپایی^^
تهیونگ « فندوق من نمیخواهی صبحونه بخوری؟ مگه نگفتی قراره با دوستات بری شهربازی؟
آچا « وایییییییییی یادم رفت.. بابا بوس به قلبت خوبه یادم اوردی -_- هعیییی پیر شدم رفت
تهیونگ « *خنده ) امان از دست تو بچه پاشو برو صبحانه بخور... کاری نداری ؟
آچا « نه مراقب خودت باش بابایی
تهیونگ « باشه تو هم همین طور... وون تو بمون آچا رو ببر شهربازی...
وون « اما اخه...
تهیونگ « تنها رفتن بدون هیچ محافظی خطرناکه... بادیگارد ها هستن... پس برو
وون « نمیشه بادیگارد ها رو بفرستی؟
تهیونگ « سه تاشون رو انتخاب کن بیا
وون « افرین پسر تصمیم خوبی بود
کاترین « ساعت تقریبا یک ظهر بود و متوجه شدیم قراره یه ساختمان تجاری رو بمب گذاری کنن و بانک طبقه پایین رو سرقت کنن...
جونگ سوک « لونا شی به نظرت این دفعه فرماندهی به کی میرسه؟
لونا « الکی به دلت صابون نزن جورج عمرا بزاره ما فرمانده بشیم
جورج « اره اگه دست خودم بود نمیزاشتم اما خب.... فرمانده کل دستور داده این دفعه شغلم خانم فرماندهی رو بدست بگیره...
نام جوری « هی کاترین خواهرته هاا... حقم داره چون اون دفعه واقعا هماهنگ بودیم
جورج « ما رو دست کم گرفتی بانو 😎خیر سرمون گروه ویژه ایم
کاترین « ببینم نقشه ساختمون رو داریم؟
لونا « اره... ساختمون پیچیده ایه اما باید نقشه رو حفظ کنید... گروهی که باهاش سر و کار داریم یه باند خُبره است
کاترین « هوم... آماده این؟
جونگ سوک« ما همیشه اماده ایم
کاترین « لبخندی زدم و به طرف رخت کن رفتم... توی اون ساختمون کلی بچه و پیر و جوون رفت و آمد داشتن... قسم میخورم از تک تکشون محافظت کنم! لباسم رو با فرم مخصوص عملیات عوض کردم و جلیقه ضد گلوله ام رو پوشیدم! همه چیز برای یه حمله بی نقص محیا بود! فقط منتظر حرکتی از طرف دشمن بودیم
جورج « سوار جیب ضد گلوله شدیم و قبل از عملیات نکات اضطراری رو یاد آوری کردم و بعد روبه کاترین گفتم « بچه زئوس بازی در نیاری هاااا... ببینم یه نفره کل عملیات رو بخوای جمع کنی خودم یه تیر حرومت میکنم آندر استند؟ میفهمی؟
کاترین « باور کن اولین ماموریتم نیست ... باشه ... نزدیک ساختمان بودیم که بی سیم جورج رفت روی فرکانس پایگاه و بعد از شنیدن خبر دست و پام سست شد
-از موش بزرگ به خرگوش جهنده... مهمان کارش رو شروع کرده و دختر دادستان رو گروگان گرفته! زود تر برین به منطقه
جورج « یا زئوس... یا مسیح من الان جواب دادستان رو چی بدم...
۱۵۵.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.