دلهره
# دلهره
ادامه ی part 10۲
هیونجین پزخندی زد
_ واقعا فکر کردی انقدر راحت میزارم بمیری
انقدر عذابت میدم که خودت خودت رو بکشی
چی میتونه برای تو دردناک تر از اون باشه که عشقت رو جلوت به قتل برسونم
_ چرت و پرت نگو تفنگ رو بزار زمین
دوباره خنده ای کرد و گلوله ای به سمت ساق پای نامجون شلیک کرد
_ داری چیکار میکنی دیوونه شدی
_ قرار نیست با این قلوله بمیری فقط یکم درد میکشی
شایدم دیگه نتونی با اون پات راه بری
ویو تهیونگ
باید چیکار میکردم بهتر بگم چیکار میتونستم انجام بدم
اگه میرفتم جلو ممکن بود بلایی سر نوئل بیاره البته الان هم میخواد همین کار رو انجام بده
نویل شدت اشک ریختنش بیشتر شده بود و به هق هق افتاده بود
اما هیچ چیز نمیگفت حتی یه کلمه حرفم نمیزد
دوباره نگاه به نامجون انداختم از درد توی خودش میپیچید
از جام بلند شدم و به سمت هیونجین رفتم
وقتی متوجه ی نزدیک شدن من شد تفنگ رو به سمتم گرفت
_ چیه میخوای تو رو هم به این روز بندازم
_ واقعا که دلم برات میسوزه انقدر تشنه ی انتقامی که حتی به دوستتم رحم نکردی
فقط یه سوال قراره از این انتقام چی نسیبت شه
_ اره اونقدر تشنه ی اون انتقامم که حاضرم هر کسی رو بکشم
اما اون خودشم سعی داشت منو بکشه
پس الا برابر شدیم
_واقعا که البته از شخصی مثل تو بیشتر از این انتظار نمیرفت
_ هه ببین کی به کی میگه تو نگاه کن اون دختر به چه روزی افتاده
بعدشم فقط خودت رو راحت کن و بگو که تسلیمم
خودت خوب میدونی که نمی تونی منو شکست بدین و قراره پایان همتون همینجا باشه
نامجون : به همین خیال باش
با صدای نامجون هیونجین به سمتش برگشت
_ تو انگار نمیخوای عقب نشینی کنی نه گفتم که هیچ کاری از دستت بر نمیاد
اون تفنگم بی خود اینور اونور نچرخون
ادم با تفنگ خالی که نمی تونه کسی رو بکشه
غیر از اینه
نامجون پزخندی تحویل هیونجین داد
_ واقعا اما من اینطور فکر نمیکنم
وقتی مشغول بحث کردن بودی من اسلحه ها رو جا به جا کردم
با گفتن این جمله ی نامجون هیونجین اسلحهش رو چک کرد و متوجه ی خالی بودنش شد
ادامه ی part 10۲
هیونجین پزخندی زد
_ واقعا فکر کردی انقدر راحت میزارم بمیری
انقدر عذابت میدم که خودت خودت رو بکشی
چی میتونه برای تو دردناک تر از اون باشه که عشقت رو جلوت به قتل برسونم
_ چرت و پرت نگو تفنگ رو بزار زمین
دوباره خنده ای کرد و گلوله ای به سمت ساق پای نامجون شلیک کرد
_ داری چیکار میکنی دیوونه شدی
_ قرار نیست با این قلوله بمیری فقط یکم درد میکشی
شایدم دیگه نتونی با اون پات راه بری
ویو تهیونگ
باید چیکار میکردم بهتر بگم چیکار میتونستم انجام بدم
اگه میرفتم جلو ممکن بود بلایی سر نوئل بیاره البته الان هم میخواد همین کار رو انجام بده
نویل شدت اشک ریختنش بیشتر شده بود و به هق هق افتاده بود
اما هیچ چیز نمیگفت حتی یه کلمه حرفم نمیزد
دوباره نگاه به نامجون انداختم از درد توی خودش میپیچید
از جام بلند شدم و به سمت هیونجین رفتم
وقتی متوجه ی نزدیک شدن من شد تفنگ رو به سمتم گرفت
_ چیه میخوای تو رو هم به این روز بندازم
_ واقعا که دلم برات میسوزه انقدر تشنه ی انتقامی که حتی به دوستتم رحم نکردی
فقط یه سوال قراره از این انتقام چی نسیبت شه
_ اره اونقدر تشنه ی اون انتقامم که حاضرم هر کسی رو بکشم
اما اون خودشم سعی داشت منو بکشه
پس الا برابر شدیم
_واقعا که البته از شخصی مثل تو بیشتر از این انتظار نمیرفت
_ هه ببین کی به کی میگه تو نگاه کن اون دختر به چه روزی افتاده
بعدشم فقط خودت رو راحت کن و بگو که تسلیمم
خودت خوب میدونی که نمی تونی منو شکست بدین و قراره پایان همتون همینجا باشه
نامجون : به همین خیال باش
با صدای نامجون هیونجین به سمتش برگشت
_ تو انگار نمیخوای عقب نشینی کنی نه گفتم که هیچ کاری از دستت بر نمیاد
اون تفنگم بی خود اینور اونور نچرخون
ادم با تفنگ خالی که نمی تونه کسی رو بکشه
غیر از اینه
نامجون پزخندی تحویل هیونجین داد
_ واقعا اما من اینطور فکر نمیکنم
وقتی مشغول بحث کردن بودی من اسلحه ها رو جا به جا کردم
با گفتن این جمله ی نامجون هیونجین اسلحهش رو چک کرد و متوجه ی خالی بودنش شد
۶.۵k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.