the pain p25
the pain p25
با آروم شدن نفسای تهیونگ اونو محکم تر بغل کرد و سرشو روی شونش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت...
..............................................................................................
به تاج تخت تکیه زده بود و به LCD روبروش خیره بود... با دیدن کوک که تهیونگ رو بغل کردو خوابید پوزخندی زد و از گیلاسیش نوشید
"به همین راحتی ها ولت نمیکنم...تاوان کارتو پس میدی...هه فک کردی با کوک قراره مثل شاهزاده ها تو عمارت من زندگی کنی؟"
کمی جامشو تو دستش چرخ داد و دست برد و گوشیشو از روی عسلی برداشت...
...
...
...
از خواب شیرینش بیدار شد وقتی بوسه هایی روی موهاش نشستن...
کوک زودتر بیدار شده بود و با یه ظرف سوپ شیر کنار تهیونگ روی تخت نشسته بود...کمی تو جاش وول خورد و با حس نکردن درد معدش لبخندی روی لباش نشست...
کوک: پاشو صبحونه بخور ته ته...
ته: (تهیونگ از لحن کوک زد زیر خنده...)
کمی نیم خیز شد و با کمک کوک به بالش ها تکیه داد... کوک ظرف سوپ رو برداشت یه قاشق ازش به تهیونگ داد...
کوک: خوبه؟
ته: خیلی خوشمزه ست...
کوک: زودی بخورش میخوایم بریم بگردیم...
ته: کجا؟
کوک: همین اطراف...
تهیونگ تا آخرین قطره ی سوپشو خورد و کوک خدمتکار رو صدا کرد که اون ظرفا رو جمع کنه... یه دستشو دور شونه ی تهیونگ حلقه کرد و دست دیگشو زیر زانو هاش برد و اونو بلند کرد و لب تخت نشوند... خواست تهیونگ رو به حالت ایستاده در بیاره که اون مانع شد...
کوک: مگه نمیخوای بریم بیرون؟
ته: میخوام...اما...
کوک: اما چی؟
ته: میخوام یه دوش بگیرم و......لباس عوض کنم...لطفا
کوک: اشکال نداره بیا بریم دوش بگیریم.
تهیونگ از این حرف کوک لرزی کرد...آخه چرا باید با کوک حمام میکرد...؟
ته: لازم نیست کوک...من تنها راحت ترم...تو حتما کار داری..م..منم میتونم خو.دم برم...
کوک: خجالت میکشی؟! نترس بهت ت..ج..ا..و..ز نمیکنم.
با این حرفش گونه های تهیونگ گل انداخت ... و واقعا از کوک ترسید ...
کوک عادی نبود و اینو میشد از رنگ چشماش فهمید رنگ نگاهش تغییر میکرد و این اتفاق از دیشب افتاده بود... تهیونگ نمیتونست اعتماد کنه به پسر روبروش با اینکه اون پسر کار اشتباهی نکرده بود اما تهیونگ سطح استرسش بالا بود و میترسید نکنه کوک عوض بشه...
کوک: زود باش ته لباساتو در بیار
ته: من..من نمیخوام که باهم بریم حموم...چون که من...
کوک: تو چی؟
ته: دیگه نمیخوام برم حموم ... بیا بریم بیرون.
کوک: ولی........تو.....باشه بریم...بیا این و این و..و اینو بپوش...منم حاضر میشم که بریم.
کوک بعد از اینکه یه پالتوی سفید رنگ ، یه شلوار جین مشکی و یه تیشرت همرنگ با شلوارش به تهیونگ داد از اتاق بیرون رفت تا خودشم لباس بپوشه و صد در صد از پدرش اجازه خروج تهیونگ رو بگیره...
ادامه دارد...
با آروم شدن نفسای تهیونگ اونو محکم تر بغل کرد و سرشو روی شونش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت...
..............................................................................................
به تاج تخت تکیه زده بود و به LCD روبروش خیره بود... با دیدن کوک که تهیونگ رو بغل کردو خوابید پوزخندی زد و از گیلاسیش نوشید
"به همین راحتی ها ولت نمیکنم...تاوان کارتو پس میدی...هه فک کردی با کوک قراره مثل شاهزاده ها تو عمارت من زندگی کنی؟"
کمی جامشو تو دستش چرخ داد و دست برد و گوشیشو از روی عسلی برداشت...
...
...
...
از خواب شیرینش بیدار شد وقتی بوسه هایی روی موهاش نشستن...
کوک زودتر بیدار شده بود و با یه ظرف سوپ شیر کنار تهیونگ روی تخت نشسته بود...کمی تو جاش وول خورد و با حس نکردن درد معدش لبخندی روی لباش نشست...
کوک: پاشو صبحونه بخور ته ته...
ته: (تهیونگ از لحن کوک زد زیر خنده...)
کمی نیم خیز شد و با کمک کوک به بالش ها تکیه داد... کوک ظرف سوپ رو برداشت یه قاشق ازش به تهیونگ داد...
کوک: خوبه؟
ته: خیلی خوشمزه ست...
کوک: زودی بخورش میخوایم بریم بگردیم...
ته: کجا؟
کوک: همین اطراف...
تهیونگ تا آخرین قطره ی سوپشو خورد و کوک خدمتکار رو صدا کرد که اون ظرفا رو جمع کنه... یه دستشو دور شونه ی تهیونگ حلقه کرد و دست دیگشو زیر زانو هاش برد و اونو بلند کرد و لب تخت نشوند... خواست تهیونگ رو به حالت ایستاده در بیاره که اون مانع شد...
کوک: مگه نمیخوای بریم بیرون؟
ته: میخوام...اما...
کوک: اما چی؟
ته: میخوام یه دوش بگیرم و......لباس عوض کنم...لطفا
کوک: اشکال نداره بیا بریم دوش بگیریم.
تهیونگ از این حرف کوک لرزی کرد...آخه چرا باید با کوک حمام میکرد...؟
ته: لازم نیست کوک...من تنها راحت ترم...تو حتما کار داری..م..منم میتونم خو.دم برم...
کوک: خجالت میکشی؟! نترس بهت ت..ج..ا..و..ز نمیکنم.
با این حرفش گونه های تهیونگ گل انداخت ... و واقعا از کوک ترسید ...
کوک عادی نبود و اینو میشد از رنگ چشماش فهمید رنگ نگاهش تغییر میکرد و این اتفاق از دیشب افتاده بود... تهیونگ نمیتونست اعتماد کنه به پسر روبروش با اینکه اون پسر کار اشتباهی نکرده بود اما تهیونگ سطح استرسش بالا بود و میترسید نکنه کوک عوض بشه...
کوک: زود باش ته لباساتو در بیار
ته: من..من نمیخوام که باهم بریم حموم...چون که من...
کوک: تو چی؟
ته: دیگه نمیخوام برم حموم ... بیا بریم بیرون.
کوک: ولی........تو.....باشه بریم...بیا این و این و..و اینو بپوش...منم حاضر میشم که بریم.
کوک بعد از اینکه یه پالتوی سفید رنگ ، یه شلوار جین مشکی و یه تیشرت همرنگ با شلوارش به تهیونگ داد از اتاق بیرون رفت تا خودشم لباس بپوشه و صد در صد از پدرش اجازه خروج تهیونگ رو بگیره...
ادامه دارد...
۱۰.۲k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.