*پارت بیستم*
×راستش..نمیدونم چطوری بگم..الان حال شاهزادمون
خوبه..ولی ممکن بود برای همیشه از دستش بدیم.
_منظورتون چیه؟؟
+راستش..جوشونده ای که ملکه مصرف میکردن، به سمی آغشته بوده که ظرف ده روز، جنین رو تو شکم مادر،
خفه میکنه و باعث مرگ مادر میشه..
نگاه ناباوری به هم انداختیم..
+ه.همون جوشونده طبیب چوی؟!!
×بله متاسفانه..
+جوشونده جدید مصرف میکردی و من در جریان نبودم؟؟
+منو ببخشید عالیجناب..طبیب چوی گفت که تقویتیه منم گفتم مورد مهمی نیست که بگم بهتون.
_همین مورد کم اهمیت از نظرت، نزدیک بود جون خودت و بچمونو بخطر بندازه...خواجه هونگ؟
در اتاق باز شد و خواجه هونگ، سریع اومد داخل.
*بله سرورم.
+فورا به فرمانده ارشد بگو، طبیب چوی رو دستگیر کنه و به دادگستری ببره تا من بیام.
*بله رسورم.
نگاه نگرانی بهش انداختم..
هائون :عالیجناب؟؟ قصد دارید چکار کنین؟؟
_باید از اون خائن، بازجویی کنم تا بفهمم کی پشت این خیانته..
+نمیشه خودتون اینکارو نکنین؟؟
_نه!! میدونم بهت قول دادم که تو اینجور مسائل، دخالت نکنم ولی نه درباره این موضوع. بعنوان پادشاه، نه
ولی بعنوان یه همسر و پدر، وظیفمه تا بفهمم کی قصد آسیب رسوندن به همسر و فرزندمو داشته..
بدون زدن حرف دیگه ای، بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
+آپا..شما یکاری کنین.
×میدونم میترسی دوباره کارای قبلش رو تکرار کنه ولی نگران نباش..بزار بعنوان یه همسر، این کار رو انجام بده...تو هم خوب استراحت کن و جز من و برادرت و بانو هان، از دست هیچکسی، هیچی نخور.
+چشم پدرجان.
با رفتن پدر، دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد..
*
با احساس نوازش هایی روی موهام و صورتم، چشاممو باز کردم و یونگی رو دیدم .تو جام نیم خیز شدم..
+حالتون خوبه؟؟ چیشد؟؟
_خوبم ملکه ی من...ببخش.مجبور شدم قولی که بهت دادم رو بشکنم...
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
_مجبور شدم برای بازجویی از طبیب، تو جلد سابقم فرو برم
+حالا فایده ای هم داشت؟
_خیالت راحت..یونگی سابق، هر کاری از دستش بر میاد...اینطور فکر نمیکنی؟؟
+کار کی بود؟؟
دستش رو از زیر سرم رد کرد و دست دیگش رو دورم پیچید..
_بیا فعلا به هیچی فکر نکنیم و بخوابیم...
***روز بعد***
همه ی درباریان، تو سالن جلسات، جمع شده بودن...کنار عالیجناب نشسته بودم و به چشمای خشمگینش، نگاه میکردم..
÷سرورم..دلیل این جلسه ناگهانی چیه؟؟
_بنظرم بهتره از وزیر دفاع بپرسیم...
نگاه همه،به سمتش چرخید..عرق روی پیشونیش رو با پشت دستش، پاک کرد و گفت..
=م..من از ک..کجا بدونم سر..سرورم؟؟!
_پس نمیدونی..بسیار خب...بیاریدش داخل.
با فریاد بلندش، در سالن باز شد و میشه گفت، جنازه طبیب چوی رو داخل آوردن؛ چون انقدر زده بودنش که آش و لاش
شده بود.
_حرف بزن...
شرایط:
Like:35
Comment:10
_منظورتون چیه؟؟
+راستش..جوشونده ای که ملکه مصرف میکردن، به سمی آغشته بوده که ظرف ده روز، جنین رو تو شکم مادر،
خفه میکنه و باعث مرگ مادر میشه..
نگاه ناباوری به هم انداختیم..
+ه.همون جوشونده طبیب چوی؟!!
×بله متاسفانه..
+جوشونده جدید مصرف میکردی و من در جریان نبودم؟؟
+منو ببخشید عالیجناب..طبیب چوی گفت که تقویتیه منم گفتم مورد مهمی نیست که بگم بهتون.
_همین مورد کم اهمیت از نظرت، نزدیک بود جون خودت و بچمونو بخطر بندازه...خواجه هونگ؟
در اتاق باز شد و خواجه هونگ، سریع اومد داخل.
*بله سرورم.
+فورا به فرمانده ارشد بگو، طبیب چوی رو دستگیر کنه و به دادگستری ببره تا من بیام.
*بله رسورم.
نگاه نگرانی بهش انداختم..
هائون :عالیجناب؟؟ قصد دارید چکار کنین؟؟
_باید از اون خائن، بازجویی کنم تا بفهمم کی پشت این خیانته..
+نمیشه خودتون اینکارو نکنین؟؟
_نه!! میدونم بهت قول دادم که تو اینجور مسائل، دخالت نکنم ولی نه درباره این موضوع. بعنوان پادشاه، نه
ولی بعنوان یه همسر و پدر، وظیفمه تا بفهمم کی قصد آسیب رسوندن به همسر و فرزندمو داشته..
بدون زدن حرف دیگه ای، بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
+آپا..شما یکاری کنین.
×میدونم میترسی دوباره کارای قبلش رو تکرار کنه ولی نگران نباش..بزار بعنوان یه همسر، این کار رو انجام بده...تو هم خوب استراحت کن و جز من و برادرت و بانو هان، از دست هیچکسی، هیچی نخور.
+چشم پدرجان.
با رفتن پدر، دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد..
*
با احساس نوازش هایی روی موهام و صورتم، چشاممو باز کردم و یونگی رو دیدم .تو جام نیم خیز شدم..
+حالتون خوبه؟؟ چیشد؟؟
_خوبم ملکه ی من...ببخش.مجبور شدم قولی که بهت دادم رو بشکنم...
سوالی بهش نگاه کردم که گفت:
_مجبور شدم برای بازجویی از طبیب، تو جلد سابقم فرو برم
+حالا فایده ای هم داشت؟
_خیالت راحت..یونگی سابق، هر کاری از دستش بر میاد...اینطور فکر نمیکنی؟؟
+کار کی بود؟؟
دستش رو از زیر سرم رد کرد و دست دیگش رو دورم پیچید..
_بیا فعلا به هیچی فکر نکنیم و بخوابیم...
***روز بعد***
همه ی درباریان، تو سالن جلسات، جمع شده بودن...کنار عالیجناب نشسته بودم و به چشمای خشمگینش، نگاه میکردم..
÷سرورم..دلیل این جلسه ناگهانی چیه؟؟
_بنظرم بهتره از وزیر دفاع بپرسیم...
نگاه همه،به سمتش چرخید..عرق روی پیشونیش رو با پشت دستش، پاک کرد و گفت..
=م..من از ک..کجا بدونم سر..سرورم؟؟!
_پس نمیدونی..بسیار خب...بیاریدش داخل.
با فریاد بلندش، در سالن باز شد و میشه گفت، جنازه طبیب چوی رو داخل آوردن؛ چون انقدر زده بودنش که آش و لاش
شده بود.
_حرف بزن...
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۵.۰k
۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.