فیک//عشق خونین///bleeding heart//
پارت⁹☆
همه دور هم نشسته بودیم نیوتا برای همه چایی و شیرینی اوارد و همه خوشحال بودم به غیر از من که خنده ی فیک میزدم
بعد از یه عالمه حرف
~اوو آنیلاجون خبری از سوهوت نشده
^اصلا برام مهم نیست که اون کجاعه
~چرا آخه اون شوهرته هااا(با ناز و اراده)
^ببین دهنه منو وا نکن اگه واقعا براش مهم بود که من توی چه حالی هستم منو با یه بچه ی نوزاد که هیچ لباسی هم نداشت تنها نمیزاشت و نمیرفت(کمی داد)
~ببخشیدا احتمالا از اول اینقدر رو مخش را رفته بودی ازت خسته شده بود(با هرزه گی)
ویو آنیلا ( مادر نیولا)
میدونستم اون عوضی میخواد هرس بچمو با باباشو
در بیاره تا اینجا یه دعوای بزرگ بشه
٪بس کن دیگه.....
~مگه من چیز بدی گفتم؟!!
^من......(با عصبانیت)
که محکم از باباش یه سیلی محکم خورد و پرت شد روی زمین و محکم سرش خرد به دیوار
○اون پسر چی داشت که تو اینقدر ازش ناراضی بودی ؟! هااا(داد) اون پسر به این خوبی !! تو لیاقت هیچکسو نداری اینو بفهم نمیدونم چرا نمیفهمی !!!!!(اربده)
&بابا تو حق نداری به اون گیر بدی
○چیه تو هم زبون باز کردی توهم میخوای بمیری نه؟!
&تو که دخترتو با پول به یه آدم کثیف فروختی نیازی نیست اینجوری حرف بزنی(داد)
○.....چی؟!....تو از کجا شنیدی ...!!!؟؟ این چرندی هارو؟!
&اینا چرت پرت نیستن واقعین منه خرو بگو چرا از همون اول اینا رو بهت نگفتم و ساکت موندم
ویو نویسنده: بابای آنیلا ، آرتین(پسرش) رو کنار زد و به سوی دخترش رفت تا محکم با پاش بزنه کمر دخترش که صدای جیغی شنید و از کارش جلوگیری کرد...
.
.
ویو نویسنده: نیولا با دندون های خوناشامی یه جیغ بلند کشید و گفت
+دست از سر مامان من بر دارررررررررررر(داد و جیغ با صدای نازک)
همه ی نگاه ها به اون بود
وقتی به مامانش نگاه کرد نگاه ترس و نگرانی مادرش رو دید دستش رو محکم رو دهنش گذاشت و با چشمای پر از گریه رفت توی حیاط چون میدونست که الان برای مامانش دردسر درست کرده پس خودشو توی یه سوراخ بقل انباری جا کرد و روی باسنش نشست و پاشو بغل کرد و بدون صدا گریه میکرد و داشت یه این فکر میکرد چجوری و با چه رویی به بقیه مهم تر از همیشه مامانش نگاه کنه.....
.
.
.
.
ادامه دارد
۵ لایک برای پارت بعد
همه دور هم نشسته بودیم نیوتا برای همه چایی و شیرینی اوارد و همه خوشحال بودم به غیر از من که خنده ی فیک میزدم
بعد از یه عالمه حرف
~اوو آنیلاجون خبری از سوهوت نشده
^اصلا برام مهم نیست که اون کجاعه
~چرا آخه اون شوهرته هااا(با ناز و اراده)
^ببین دهنه منو وا نکن اگه واقعا براش مهم بود که من توی چه حالی هستم منو با یه بچه ی نوزاد که هیچ لباسی هم نداشت تنها نمیزاشت و نمیرفت(کمی داد)
~ببخشیدا احتمالا از اول اینقدر رو مخش را رفته بودی ازت خسته شده بود(با هرزه گی)
ویو آنیلا ( مادر نیولا)
میدونستم اون عوضی میخواد هرس بچمو با باباشو
در بیاره تا اینجا یه دعوای بزرگ بشه
٪بس کن دیگه.....
~مگه من چیز بدی گفتم؟!!
^من......(با عصبانیت)
که محکم از باباش یه سیلی محکم خورد و پرت شد روی زمین و محکم سرش خرد به دیوار
○اون پسر چی داشت که تو اینقدر ازش ناراضی بودی ؟! هااا(داد) اون پسر به این خوبی !! تو لیاقت هیچکسو نداری اینو بفهم نمیدونم چرا نمیفهمی !!!!!(اربده)
&بابا تو حق نداری به اون گیر بدی
○چیه تو هم زبون باز کردی توهم میخوای بمیری نه؟!
&تو که دخترتو با پول به یه آدم کثیف فروختی نیازی نیست اینجوری حرف بزنی(داد)
○.....چی؟!....تو از کجا شنیدی ...!!!؟؟ این چرندی هارو؟!
&اینا چرت پرت نیستن واقعین منه خرو بگو چرا از همون اول اینا رو بهت نگفتم و ساکت موندم
ویو نویسنده: بابای آنیلا ، آرتین(پسرش) رو کنار زد و به سوی دخترش رفت تا محکم با پاش بزنه کمر دخترش که صدای جیغی شنید و از کارش جلوگیری کرد...
.
.
ویو نویسنده: نیولا با دندون های خوناشامی یه جیغ بلند کشید و گفت
+دست از سر مامان من بر دارررررررررررر(داد و جیغ با صدای نازک)
همه ی نگاه ها به اون بود
وقتی به مامانش نگاه کرد نگاه ترس و نگرانی مادرش رو دید دستش رو محکم رو دهنش گذاشت و با چشمای پر از گریه رفت توی حیاط چون میدونست که الان برای مامانش دردسر درست کرده پس خودشو توی یه سوراخ بقل انباری جا کرد و روی باسنش نشست و پاشو بغل کرد و بدون صدا گریه میکرد و داشت یه این فکر میکرد چجوری و با چه رویی به بقیه مهم تر از همیشه مامانش نگاه کنه.....
.
.
.
.
ادامه دارد
۵ لایک برای پارت بعد
۲.۷k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.