بالهای فرشته قسمت ۱۹:
چانسا درحالی که پشیمون بود و میخواست بیاد پیشم همینکه یه قدم جلو برمیداشت یارو بهش اشاره میداد و اون هم یه قدم عقب میرفت و روبه طرف کرد و گفت:پدر بریم!
بعد رفتن منم بلند شدم و فقط رفتنشونو تماشا کردم اونوهم حق داره حق زندگی کردن با پدرش رو داره من از اولش هم پدرش نبودم باورم نمیشه اون به زودی فراموش میکنه اما دیگه برای اینکه اونو برگردونم دیره،یه قدم به جلو برداشتم قلبم میگفت برم دنبالش،هیون جونگ تو چته؟کجا داری میری؟نمیتونی اون دختر رو متوقف کنی و برش گردونی!مگه این تصمیم خودت نبود؟مگه نمیخواستی اگه ممکن بود آسلی کنار بچه اش بم بمونه تو هم برای همیشه از زندگی اونا بری؟حالا هم لی نو پیداش شده پس دیگه هیچ راهی برای پس گرفتنش وجود نداره اون بچه تورو نمیخواد باید آسلی و اون بچه رو فراموش کنی پس...باید بری!من هم به خونه رفتم از توی کشو بلیطی که قرار بود به نیویورک برم رو برداشتم و رفتم،طرف چانسا رو برد توی یه خونه ی کهنه و درب و داغون که شکسته شده بود هلش داد اونجا و رفت من هم از اتوبوس پیاده شدم و داخل فرودگاه رفتم ۵ دقیقه باقی مونده بود نشستم چانسا شوکه شد و فقط هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که کسی از پشت سر بهش نزدیک میشد همون لحظه پرواز رو اعلام کردن منم بلند شدم همینجور داشتن اعلام میکردن از اون طرف ناشناس با یه چوب به سر چانسا ضربه زد و چانسا از هوش رفت همون لحظه که منم خواستم برم سرم درد گرفت ایستادم
با درد گفتم:وای سرم!چانسا!چه اتفاقی براش افتاده!
یهو سردردمو فراموش کردم و گفتم:وای نه چانسا در خطره!
سریع دویدم و از فرودگاه خارج شدم غید نیویورک هم زدم چانسا بهوش اومد توی یه اتاق بود و روی یه تخت بود و یه حوله تنش بود تعجب کرد که دید همون کسی که با چوب به سرش ضربه زد اومد داخل درسته اون لی نو بود که کاملا دیوونه شده بود دچار یه اختلال روانی شده بود اون هم حوله پوشیده بود درحالی که لبخند ترسناکی داشت درو قفل کرد و جلو اومد چانسا ترسید و عقب میرفت منم در به در دنبال چانسا میگشتم توی کوچه ای رفتم روی برف ها دو قطره خون ریخته شده بود حدس زدم خون چانسا باشه نگران شدم اما تکه های سنگی رو پیدا کردم که انگار مال دستبند بودن و پاره شده بودن یادم اومد چند سال قبل لی نو چنین چیزی دور دستش داشت سریع رفتم آخر توی کوچه ای ایستادم از بس دویده بودم خسته شده بودم خم شدم و دستامو روی دو زانوم گذاشتم که چشمم به گلسر چانسا افتاد این همون گلسر بود که من بهش هدیه دادم روز تولدش ولی دم این خونه ویلایی چیکار میکنه؟مشکوک شدم گلسر رو برداشتم هنوز یه تار موی چانسا بهش بود صدای جیغ اومد در باز بود دویدم داخل لی نو به چانسا حمله ور شده بود (همون غلطی که خودتون میدونید)
بعد رفتن منم بلند شدم و فقط رفتنشونو تماشا کردم اونوهم حق داره حق زندگی کردن با پدرش رو داره من از اولش هم پدرش نبودم باورم نمیشه اون به زودی فراموش میکنه اما دیگه برای اینکه اونو برگردونم دیره،یه قدم به جلو برداشتم قلبم میگفت برم دنبالش،هیون جونگ تو چته؟کجا داری میری؟نمیتونی اون دختر رو متوقف کنی و برش گردونی!مگه این تصمیم خودت نبود؟مگه نمیخواستی اگه ممکن بود آسلی کنار بچه اش بم بمونه تو هم برای همیشه از زندگی اونا بری؟حالا هم لی نو پیداش شده پس دیگه هیچ راهی برای پس گرفتنش وجود نداره اون بچه تورو نمیخواد باید آسلی و اون بچه رو فراموش کنی پس...باید بری!من هم به خونه رفتم از توی کشو بلیطی که قرار بود به نیویورک برم رو برداشتم و رفتم،طرف چانسا رو برد توی یه خونه ی کهنه و درب و داغون که شکسته شده بود هلش داد اونجا و رفت من هم از اتوبوس پیاده شدم و داخل فرودگاه رفتم ۵ دقیقه باقی مونده بود نشستم چانسا شوکه شد و فقط هاج و واج به اطراف نگاه میکرد که کسی از پشت سر بهش نزدیک میشد همون لحظه پرواز رو اعلام کردن منم بلند شدم همینجور داشتن اعلام میکردن از اون طرف ناشناس با یه چوب به سر چانسا ضربه زد و چانسا از هوش رفت همون لحظه که منم خواستم برم سرم درد گرفت ایستادم
با درد گفتم:وای سرم!چانسا!چه اتفاقی براش افتاده!
یهو سردردمو فراموش کردم و گفتم:وای نه چانسا در خطره!
سریع دویدم و از فرودگاه خارج شدم غید نیویورک هم زدم چانسا بهوش اومد توی یه اتاق بود و روی یه تخت بود و یه حوله تنش بود تعجب کرد که دید همون کسی که با چوب به سرش ضربه زد اومد داخل درسته اون لی نو بود که کاملا دیوونه شده بود دچار یه اختلال روانی شده بود اون هم حوله پوشیده بود درحالی که لبخند ترسناکی داشت درو قفل کرد و جلو اومد چانسا ترسید و عقب میرفت منم در به در دنبال چانسا میگشتم توی کوچه ای رفتم روی برف ها دو قطره خون ریخته شده بود حدس زدم خون چانسا باشه نگران شدم اما تکه های سنگی رو پیدا کردم که انگار مال دستبند بودن و پاره شده بودن یادم اومد چند سال قبل لی نو چنین چیزی دور دستش داشت سریع رفتم آخر توی کوچه ای ایستادم از بس دویده بودم خسته شده بودم خم شدم و دستامو روی دو زانوم گذاشتم که چشمم به گلسر چانسا افتاد این همون گلسر بود که من بهش هدیه دادم روز تولدش ولی دم این خونه ویلایی چیکار میکنه؟مشکوک شدم گلسر رو برداشتم هنوز یه تار موی چانسا بهش بود صدای جیغ اومد در باز بود دویدم داخل لی نو به چانسا حمله ور شده بود (همون غلطی که خودتون میدونید)
۲۶۳
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.