"فیک تو کی باشی؟"۸
پارت 8
ا.ت:رفت؟
هوسوک:آره گمون نکنم دیگه برگرده!
ا.ت دوباره رفت و سر جای خودش نشست:معلومه که برنمیگرده...
یونگی که هنوز ضربان قلبش بالا بود از جاش تکون نمیخورد...
ا.ت:هعی مین یونگی! زنده ای؟
یونگی پشت سر پلکاشو رو هم زد و سعی کرد به حالت عادی خودش برگرده:خوبم...کارت خوب بود...
ا.ت:خب...؟
یونگی:اوه درسته...ممنون!
ا.ت:قابلی نداشت!حالا عین بچههای خوب اینجارو تخلیه کن میخوام بخوابم!
یونگی:شنیدین؟
با برگشتن نگاه یونگی سمت بقیه تو جیک ثانیه کل کلاس خالی شد.
بعد کلاس فیزیک ا.ت دنبال هوسوک دویید:
وایسا هوسوک...هوفففف...کجا!؟ مگه دنبالت گذاشتن؟
هوسوک:اوه ا.ت!کاری داشت؟
ا.ت:میخواستم یه سوال ازت بپرسم از رو کنجکاوی!
هوسوک:خب بپرس
ا.ت:ببینم...یونگی تاحالا دوست دختر نداشته؟
هوسوک:چطور؟
ا.ت:آخه وقتی من نزدیکش شدم سرخ شده بود!
هوسوک:هع!دوست دختر!؟اون حتی به هرزه های کلاب هم نزدیک نمیشه!
ا.ت:چرا؟
هوسوک:یونگی از هیچکس خوشش نمیاد...کسی رو هم سطح خودش نمیدونه!
ا.ت:جالب شد..
ا.ت بعد گفتن این راهشو گرفتو رفت!
هوسوک:خواهش میکنم!آیگو...اصلا اون کیه که بهش جواب پس میدم!..هی هیه را! دختر خوشگلم چه خبر!؟
هیه را:اوه عزیزم من باید بپرسم چرا سراغمو نمیگیری!
(اصلا دلیلی نمیبینم مکالمهی این دوتا رو ادامه بدم! بگذریم!)
یونگی گوشهای از حیاط نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت.هنوزم وقتی به اون لحظه فکر میکرد قلبش تند تند میزد.
یونگی:اهههه لعنتی...چرا باید با نزدیک شدن اون هرزه بهم ضربان قلبم بیشتر بشه!
ا.ت:چیه؟نکنه عاشق این هرزه شدی؟
یونگی:تو از کجا پیدات شد!
ا.ت:بیخیال...میدونم خیلی ازم خوشت میاد!ولی ما بهم نمیخوریم!
یونگی:چرت و پرت نگو!چرا باید از توی هرزه خوشم بیاد!؟
ا.ت:ببین خودمم میدونم چی هستم ولی خوش ندارم یکسره به رخم بکشیش!
یونگی:اکی لوسی...بیا بشین...
ا.ت یونگی نشست.
یونگی:بزار ببینم...بابت این لطفی که بهم کردی ازم چی میخوای؟
ا.ت یه لبخند شیطانی زد:هر چی رومه بخوام...بهم میدی؟
یونگی:هرچی!...
.
.
.
رئیس:الو...درسته خودمم...تا دوساعت دیگه اینجا باش...ماموریت جدید برات دارم!
سایهی قاتل دوباره توی شهر قدم گذاشت...یه قتل دیگه...یه مقتول دیگه...یه بیگناه دیگه!
سایه وارد اون انباری تاریک و نمناک شد...صدای جیغ و ناله هایی که از درد بلند میشد گوششو پر کرده بود...
×:جونگ کوک...
رئیس:چه خوب شد که اومدی...داشتم این جونورو بخاطر دخالت تو کارم تنبیه میکردم!
به سر و صورت خونی جونگ کوک خیره شد...
×:ولش کن بره!
رئیس:اگه دخالت کنی بهت شلیک میکنم!
جونگ کوک چشماشو به زور باز میکنه و با دیدن تفنگ تو دست رئیس یهو با تمام توانش فریاد میزنه:نه! ا.ت!...
.
.
.
ادامه دارد...
شرایط پارت بعد:65 تا کامنت و لایک
ا.ت:رفت؟
هوسوک:آره گمون نکنم دیگه برگرده!
ا.ت دوباره رفت و سر جای خودش نشست:معلومه که برنمیگرده...
یونگی که هنوز ضربان قلبش بالا بود از جاش تکون نمیخورد...
ا.ت:هعی مین یونگی! زنده ای؟
یونگی پشت سر پلکاشو رو هم زد و سعی کرد به حالت عادی خودش برگرده:خوبم...کارت خوب بود...
ا.ت:خب...؟
یونگی:اوه درسته...ممنون!
ا.ت:قابلی نداشت!حالا عین بچههای خوب اینجارو تخلیه کن میخوام بخوابم!
یونگی:شنیدین؟
با برگشتن نگاه یونگی سمت بقیه تو جیک ثانیه کل کلاس خالی شد.
بعد کلاس فیزیک ا.ت دنبال هوسوک دویید:
وایسا هوسوک...هوفففف...کجا!؟ مگه دنبالت گذاشتن؟
هوسوک:اوه ا.ت!کاری داشت؟
ا.ت:میخواستم یه سوال ازت بپرسم از رو کنجکاوی!
هوسوک:خب بپرس
ا.ت:ببینم...یونگی تاحالا دوست دختر نداشته؟
هوسوک:چطور؟
ا.ت:آخه وقتی من نزدیکش شدم سرخ شده بود!
هوسوک:هع!دوست دختر!؟اون حتی به هرزه های کلاب هم نزدیک نمیشه!
ا.ت:چرا؟
هوسوک:یونگی از هیچکس خوشش نمیاد...کسی رو هم سطح خودش نمیدونه!
ا.ت:جالب شد..
ا.ت بعد گفتن این راهشو گرفتو رفت!
هوسوک:خواهش میکنم!آیگو...اصلا اون کیه که بهش جواب پس میدم!..هی هیه را! دختر خوشگلم چه خبر!؟
هیه را:اوه عزیزم من باید بپرسم چرا سراغمو نمیگیری!
(اصلا دلیلی نمیبینم مکالمهی این دوتا رو ادامه بدم! بگذریم!)
یونگی گوشهای از حیاط نشسته بود و با خودش کلنجار میرفت.هنوزم وقتی به اون لحظه فکر میکرد قلبش تند تند میزد.
یونگی:اهههه لعنتی...چرا باید با نزدیک شدن اون هرزه بهم ضربان قلبم بیشتر بشه!
ا.ت:چیه؟نکنه عاشق این هرزه شدی؟
یونگی:تو از کجا پیدات شد!
ا.ت:بیخیال...میدونم خیلی ازم خوشت میاد!ولی ما بهم نمیخوریم!
یونگی:چرت و پرت نگو!چرا باید از توی هرزه خوشم بیاد!؟
ا.ت:ببین خودمم میدونم چی هستم ولی خوش ندارم یکسره به رخم بکشیش!
یونگی:اکی لوسی...بیا بشین...
ا.ت یونگی نشست.
یونگی:بزار ببینم...بابت این لطفی که بهم کردی ازم چی میخوای؟
ا.ت یه لبخند شیطانی زد:هر چی رومه بخوام...بهم میدی؟
یونگی:هرچی!...
.
.
.
رئیس:الو...درسته خودمم...تا دوساعت دیگه اینجا باش...ماموریت جدید برات دارم!
سایهی قاتل دوباره توی شهر قدم گذاشت...یه قتل دیگه...یه مقتول دیگه...یه بیگناه دیگه!
سایه وارد اون انباری تاریک و نمناک شد...صدای جیغ و ناله هایی که از درد بلند میشد گوششو پر کرده بود...
×:جونگ کوک...
رئیس:چه خوب شد که اومدی...داشتم این جونورو بخاطر دخالت تو کارم تنبیه میکردم!
به سر و صورت خونی جونگ کوک خیره شد...
×:ولش کن بره!
رئیس:اگه دخالت کنی بهت شلیک میکنم!
جونگ کوک چشماشو به زور باز میکنه و با دیدن تفنگ تو دست رئیس یهو با تمام توانش فریاد میزنه:نه! ا.ت!...
.
.
.
ادامه دارد...
شرایط پارت بعد:65 تا کامنت و لایک
۶۰.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.