وسوسه شیرین:پارت چهارم
وسوسه شیرین:پارت چهارم
پرش زمانی 17 ساعت قبل:
_منو ببخشین...مجبورم...
+ا٫تتتتتتت«با جیغ و گریه»
چشمو بستم و شلیک کردم..و..آخرین عضو خانوادمم رفت به خواب ابدی
_مامان...دیگه نیازی نیست بترسی!
دیگه تفنگم تیر نداشت پس چاقو رو نزدیک سرم کردم..که صدای تیر اومد..تا سرمو چرخوندم پام لیز خورد و از رو صخره افتادم...
بازگشت به زمان حال:
مشخصا دیدن که تمام خانوادمو کشتم..ولی من فقط..فقط خواستم خلاصشون کنم...برای اینکه دیگه ترسشونو نبینم..و مطمئنن برای این باهام اینطور رفتار میکنن چون فکر میکنن من یه دیوونم..خب حقم دارن!...
ناخدا گاه دوباره اشک تو چشام حلقه زد...اونقد ضعیف بودم که حتی میخواستم به زندگی خودمم پایان بدم..تمام وجودم با یاد آوری کاری کردم لرزید.. من نباید الان زنده میبودم
شاید...شاید اگه بجای من برادرم اونجا بود میتونست همشونو نجات بده پدرم بهم اعتماد کرد..ولی من چی؟باعث کشته شدنن چندصدتا از نیرو ها و حتی کشته شدن خودش و مادرم شدم..نتونستم جلو گریمو بگیرم..یهو بغضم ترکید..انقد گریه کردم که با سوزش چشمام خوابم برد و نفهمیدم دیگه چیشد...
پرش زمانی 17 ساعت قبل:
_منو ببخشین...مجبورم...
+ا٫تتتتتتت«با جیغ و گریه»
چشمو بستم و شلیک کردم..و..آخرین عضو خانوادمم رفت به خواب ابدی
_مامان...دیگه نیازی نیست بترسی!
دیگه تفنگم تیر نداشت پس چاقو رو نزدیک سرم کردم..که صدای تیر اومد..تا سرمو چرخوندم پام لیز خورد و از رو صخره افتادم...
بازگشت به زمان حال:
مشخصا دیدن که تمام خانوادمو کشتم..ولی من فقط..فقط خواستم خلاصشون کنم...برای اینکه دیگه ترسشونو نبینم..و مطمئنن برای این باهام اینطور رفتار میکنن چون فکر میکنن من یه دیوونم..خب حقم دارن!...
ناخدا گاه دوباره اشک تو چشام حلقه زد...اونقد ضعیف بودم که حتی میخواستم به زندگی خودمم پایان بدم..تمام وجودم با یاد آوری کاری کردم لرزید.. من نباید الان زنده میبودم
شاید...شاید اگه بجای من برادرم اونجا بود میتونست همشونو نجات بده پدرم بهم اعتماد کرد..ولی من چی؟باعث کشته شدنن چندصدتا از نیرو ها و حتی کشته شدن خودش و مادرم شدم..نتونستم جلو گریمو بگیرم..یهو بغضم ترکید..انقد گریه کردم که با سوزش چشمام خوابم برد و نفهمیدم دیگه چیشد...
۵۴۵
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.