قسمت چهاردهم مسابقه رمان از دیار حبیب
🔰عمرسعد درمیان سران لشکرش چشم میگرداند ونگاهش روي عروةبنقیس متوقف میشود:
⏺عروه! بیا اینجا! میروي پیش حسـینبنعلی و از او میپرسـی که اینجا به چه کار آمـده و هدفش چیست. عروه این پا و آن پا میکنـد؛ نه میتوانـد به فرمانـدهاش عمرسـعد، نه بگویـد و نه میتوانـد فرمانش را بپذیرد. نگاهش را به زیر میاندازد و ذهنش را به دنبال یافتن پاسخی مناسب کنکاش میکند. شنیدي چه گفتم؟ شنیده است ولی چه بگوید؟ او خوبتر از هرکس میداند که حسین به چه کار آمـده است. او خود از اولین کسانی است که به حسـین نامه نوشـته و او را به کوفه دعوت کرده است. اکنون با چه رویی در مقابـل حسـین بایسـتد، و چه بپرسـد؟! بپرسـد: مـا نـامه نوشتیم، تو چرا آمـدي؟ مـا بیعت کردیم، تو چرا اعتمـاد کردي؟ مـا قسـم خوردیم، تو چرا باور کردي؟ عاقبت دل را یکدله میکنـد و پاسخ میدهد: مرا معذور بدار اي عمرسـعد! من ازجمله کسانیام
که با او بیعت کردم و پیمان شکسـتم. روي دیدار او را ندارم. عمرسـعد از او میگذرد و رو میکند به سـرداري دیگر: تو برو! من نیز!
توبرو! من هم. تو چی؟ همه. همه سـران لشـکر دشمن، از مواجهه با امام شرم میکنند که خود دعوت کننده او و بیعت کننده با او بودهاند. نامها و نامهها و امضاهایشان هنوز در خورجین امام است؛چه میتوانند بگویند؟ اگر هیچ هم نگویند، همینقدر که از
سوي سـپاه دشمن به سمت امام میروند، همینقدر که قاصد دشمن امام میشوند، براي مردن ازشرم، کافی است. کثیربنعبداالله قـدم پیش میگـذارد و میگوید: من عذري ندارم.کار را به من واگذار کن. او مردي تبهکار و جنایت پیشه است. بیپرواییاش در انجـام هرخباثتی، اسـباب شـهرتش شـده است. پیش از آنکه عمرسـعد به نفی یا اثبات پاسـخی دهـد، خود، ادامه میدهـد: اگر
بخواهی حتی میتوانم حسـینبنعلی را غافلگیرکنم، از پشت به او شمشیر بزنم و از پاي درش بیاورم. عمرسعد نگاهی آمیخته از ترس و تحسـین به او میانـدازد. هم خوشـش میآید از اینهمه بیباکی و هم میترسداز اینهمه سـفاکی. از آنکه هیچ پروا ندارد بایـد ترسـید.چه بسـا همراهترین رفیقش را هم از پشت خنجر بزنـد: نه فعلا کشـتنش را نمیخواهم. فقط پیغام را ببر و پاسـخ بیاور.
ادامه در پست بعد
⏺عروه! بیا اینجا! میروي پیش حسـینبنعلی و از او میپرسـی که اینجا به چه کار آمـده و هدفش چیست. عروه این پا و آن پا میکنـد؛ نه میتوانـد به فرمانـدهاش عمرسـعد، نه بگویـد و نه میتوانـد فرمانش را بپذیرد. نگاهش را به زیر میاندازد و ذهنش را به دنبال یافتن پاسخی مناسب کنکاش میکند. شنیدي چه گفتم؟ شنیده است ولی چه بگوید؟ او خوبتر از هرکس میداند که حسین به چه کار آمـده است. او خود از اولین کسانی است که به حسـین نامه نوشـته و او را به کوفه دعوت کرده است. اکنون با چه رویی در مقابـل حسـین بایسـتد، و چه بپرسـد؟! بپرسـد: مـا نـامه نوشتیم، تو چرا آمـدي؟ مـا بیعت کردیم، تو چرا اعتمـاد کردي؟ مـا قسـم خوردیم، تو چرا باور کردي؟ عاقبت دل را یکدله میکنـد و پاسخ میدهد: مرا معذور بدار اي عمرسـعد! من ازجمله کسانیام
که با او بیعت کردم و پیمان شکسـتم. روي دیدار او را ندارم. عمرسـعد از او میگذرد و رو میکند به سـرداري دیگر: تو برو! من نیز!
توبرو! من هم. تو چی؟ همه. همه سـران لشـکر دشمن، از مواجهه با امام شرم میکنند که خود دعوت کننده او و بیعت کننده با او بودهاند. نامها و نامهها و امضاهایشان هنوز در خورجین امام است؛چه میتوانند بگویند؟ اگر هیچ هم نگویند، همینقدر که از
سوي سـپاه دشمن به سمت امام میروند، همینقدر که قاصد دشمن امام میشوند، براي مردن ازشرم، کافی است. کثیربنعبداالله قـدم پیش میگـذارد و میگوید: من عذري ندارم.کار را به من واگذار کن. او مردي تبهکار و جنایت پیشه است. بیپرواییاش در انجـام هرخباثتی، اسـباب شـهرتش شـده است. پیش از آنکه عمرسـعد به نفی یا اثبات پاسـخی دهـد، خود، ادامه میدهـد: اگر
بخواهی حتی میتوانم حسـینبنعلی را غافلگیرکنم، از پشت به او شمشیر بزنم و از پاي درش بیاورم. عمرسعد نگاهی آمیخته از ترس و تحسـین به او میانـدازد. هم خوشـش میآید از اینهمه بیباکی و هم میترسداز اینهمه سـفاکی. از آنکه هیچ پروا ندارد بایـد ترسـید.چه بسـا همراهترین رفیقش را هم از پشت خنجر بزنـد: نه فعلا کشـتنش را نمیخواهم. فقط پیغام را ببر و پاسـخ بیاور.
ادامه در پست بعد
۲.۵k
۲۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.