pawn/ادامه پارت ۸۷
ادامه پارت قبل
تهیونگ سکوت کرد... به هیچ عنوان دلش نمیخواست قبول کنه... ولی اطمینان داشت اصرارهای پدر تموم شدنی نیست...
هرچقدر سعی میکرد از جواب دادن طفره بره فایده نداشت... بلاخره فقط برای اینکه پدر رو از سر خودش باز کنه گفت: باشه... ولی به شرطی که توی نظر نهاییم دخالت نکنین
-حتما... قبوله!
*********
ا/ت از سر کار برگشت... وارد خونه شد... یوجین روی زمین نشسته بود و با پرستارش مشغول بازی کردن بود... تا صدای در به گوش یوجین رسید از جاش بلند شد و دوید به سمت ا/ت... و با خوشحالی گفت: مامیییییی اومدییییی... منتظرت بودم...
ا/ت یوجین رو بغل کرد و دستای کوچیکشو بوسید و گفت: تو عشق منی زیبای من... میتونی بری آماده شی تا ببرمت پارک
-هوراااااا... بریممم...
******
یوجین به سمت اتاقش رفت...
ا/ت به سمت خانم پرستار رفت و گفت: تو میتونی بری... یوجین اذیتت نکرد؟
-نه خانوم... اون خیلی شیرینه
-آره... شیرین و بازیگوش... یه جوری که نمیشه کنترلش کرد... خوبه که به حرف تو گوش میده...
پرستار خندید و گفت: من دیگه میرم... بهتون خوش بگذره
-ممنونم...
******
ا/ت توی این پنج سال وضعیت مالی متوسطی پیدا کرده بود... خونه ی معمولی... ماشین معمولی...
گاهی هم مشکلات مالی گریبانشو میگرفت... اما تا امروز سخت یا آسون از پس همش براومده بود...
خسته بود... ولی به یوجین قول داده بود... نمیتونست زیرش بزنه... روی مبل نشسته بود تا یوجین آماده بشه و بیاد پیشش...
سراغش نرفت تا برای لباس پوشیدن کمکش کنه... چون دفعه ی پیش یوجین باهاش دعوا کرده بود و گفته بود که بزرگ شده و نیازی به کمک نداره...
بلاخره از اتاق بیرون اومد...
ا/ت بدون اینکه جلب توجه کنه نگاهی بهش انداخت و دید که لباسش مناسبه... برای همین چیزی نگفت... دستشو گرفت و گفت: خب دیگه... بریم...
یوجین دستشو گرفت و گفت: کاش بابامم بود!...
ا/ت جا خورد!... یوجین گاهی اینو میگفت... چون گاهی پدر دوستاشو میدید و این سوال براش پیش میومد که پدرش کیه؟....
ا/ت خونسرد جواب داد: گفتم که عزیزم... پدرت به یه سفر خیلی دور رفته... بلاخره میاد
یوجین: همش همینو میگی... اصن کجاس؟ دوسم نداره که نمیاد؟ همه بابا دارن بجز من!...
ا/ت چاره ای جز مدارا نداشت... بغلش کرد و بوسیدش... و گفت: میاد... یکم دیگه باید بزرگ بشی فقط... باشه؟...
یوجین سرشو تکون داد و لبخند زد... ات رو بوسید و گفت: باشه... زود بزرگ میشم
ا/ت: آفرین دختر قشنگم... حالا بریم
تهیونگ سکوت کرد... به هیچ عنوان دلش نمیخواست قبول کنه... ولی اطمینان داشت اصرارهای پدر تموم شدنی نیست...
هرچقدر سعی میکرد از جواب دادن طفره بره فایده نداشت... بلاخره فقط برای اینکه پدر رو از سر خودش باز کنه گفت: باشه... ولی به شرطی که توی نظر نهاییم دخالت نکنین
-حتما... قبوله!
*********
ا/ت از سر کار برگشت... وارد خونه شد... یوجین روی زمین نشسته بود و با پرستارش مشغول بازی کردن بود... تا صدای در به گوش یوجین رسید از جاش بلند شد و دوید به سمت ا/ت... و با خوشحالی گفت: مامیییییی اومدییییی... منتظرت بودم...
ا/ت یوجین رو بغل کرد و دستای کوچیکشو بوسید و گفت: تو عشق منی زیبای من... میتونی بری آماده شی تا ببرمت پارک
-هوراااااا... بریممم...
******
یوجین به سمت اتاقش رفت...
ا/ت به سمت خانم پرستار رفت و گفت: تو میتونی بری... یوجین اذیتت نکرد؟
-نه خانوم... اون خیلی شیرینه
-آره... شیرین و بازیگوش... یه جوری که نمیشه کنترلش کرد... خوبه که به حرف تو گوش میده...
پرستار خندید و گفت: من دیگه میرم... بهتون خوش بگذره
-ممنونم...
******
ا/ت توی این پنج سال وضعیت مالی متوسطی پیدا کرده بود... خونه ی معمولی... ماشین معمولی...
گاهی هم مشکلات مالی گریبانشو میگرفت... اما تا امروز سخت یا آسون از پس همش براومده بود...
خسته بود... ولی به یوجین قول داده بود... نمیتونست زیرش بزنه... روی مبل نشسته بود تا یوجین آماده بشه و بیاد پیشش...
سراغش نرفت تا برای لباس پوشیدن کمکش کنه... چون دفعه ی پیش یوجین باهاش دعوا کرده بود و گفته بود که بزرگ شده و نیازی به کمک نداره...
بلاخره از اتاق بیرون اومد...
ا/ت بدون اینکه جلب توجه کنه نگاهی بهش انداخت و دید که لباسش مناسبه... برای همین چیزی نگفت... دستشو گرفت و گفت: خب دیگه... بریم...
یوجین دستشو گرفت و گفت: کاش بابامم بود!...
ا/ت جا خورد!... یوجین گاهی اینو میگفت... چون گاهی پدر دوستاشو میدید و این سوال براش پیش میومد که پدرش کیه؟....
ا/ت خونسرد جواب داد: گفتم که عزیزم... پدرت به یه سفر خیلی دور رفته... بلاخره میاد
یوجین: همش همینو میگی... اصن کجاس؟ دوسم نداره که نمیاد؟ همه بابا دارن بجز من!...
ا/ت چاره ای جز مدارا نداشت... بغلش کرد و بوسیدش... و گفت: میاد... یکم دیگه باید بزرگ بشی فقط... باشه؟...
یوجین سرشو تکون داد و لبخند زد... ات رو بوسید و گفت: باشه... زود بزرگ میشم
ا/ت: آفرین دختر قشنگم... حالا بریم
۱۵.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.