رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
رمان " مافیایِ عَوَضیِ مَن "
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴² ¤
________________________
این یوپ : ولی ...
آماندا : ولی نداره گفتم دستمو ول کن
بالاخره ول کرد و رفتم سمت اتاقم
با قیافه جنا مواجه شدم که داره ما رو نکاه میکنه
از تو چشاش نه اعصبانیتی و نه پشیمونی دیده نمیشد
رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و دوباره اشکام سرازیر شد
دلم میخواد بمیرم
دوست دارم شب بخوابم صبحش دیگه بیدار نشم
هم این یوپ راحت میشه هم من
چشمام با همون حالت وخیم گرم شد و خوابم برد
" نیمه شب "
با درد شدیدی توی مچ دستم از خواب پریدم
اصلا نمیتونستم تکونش بدم
بزار با باند ببندمش
رفتم سمت کمد و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و باند و گیره رو از توش در آوردم
رفتم نشستم رو تخت و باند پیچیش کردم
خوابم دیگه پریده بود
هنوز بارون میبارید
رفتم سمت کمد هام و دنبال لباس گرم گشتم
دیدم توی لباس ها کت این یوپ هم هست ، همونو برداشتم و پوشیدم
هنوز هم خیلی برام بزرگ بود
رفتم سمت بالکن و نشستم روی همون صندلی که همیشه با این یوپ میشستیم روش
سرمو گذاشتم رو میز
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد
" فردا صبح "
با صدا زدن های کسی از خواب بلند شدم
گردنم خیلی درد میکردم
چرا من اینجا خوابیدم ؟
نگاه کردم دیدم این یوپ کنارم نشسته و داره نگام میکنه
یهو از جام پریدم
آماندا : تو اینجا چیکار میکنی
این یوپ : من باید این سوالو ازت بپرسم
شب تا صبح اینجا خوابیدی ؟
آماندا : آره ، یعنی اینجا خوابم برد حواسم نبود
این یوپ : چرا کت منو پوشیدی ( با خنده )
آماندا : چی .... آهان لباس گرم نداشتم
این یوپ : واجب بود ؟
آماندا : آره
این یوپ : دستت چی شده ( با اخم )
آماندا : دیشب که اونجوری دستمو فشار دادی خیلی درد میکرد باند پیچیش کردم
این یوپ : حقت بود
حتی یه عذر خواهی خشک و خالی هم نکرد
با این حرفش بغض کردم
جدیدا خیلی دل نازک شده بودم هرچی میشد فوری بغض میکردم
آماندا : اصن تو اینجا چیکار میکنی
این یوپ : اومدم بهت سر بزنم
آماندا : همیشه به خدمتکارات سر میزنی ؟
این یوپ : آماندا تمومش کن
آماندا : پس بلند شو برو بیرون ، ازت خوشم نمیاد ، دوست ندارم تو اتاقم باشی
این یوپ : چی ؟ گفتی از من بدت میاد
آماندا : آره ، برو بیرون این یوپ
با صدای جنا به سمت در برگشتم
جنا : عزیزم چرا نمیای بریم خرید ، برای چی اومدی اینجا
این یوپ : باشه الان میام چاگیا
با حسرت به رفتنشون نگاه کردم
دوباره سرمو گذاشتم روی میز که دوباره صدای رعد و برق شنیدم
فک کنم باز میخواست بارون بباره
با این حرفم چند قطره به چتر بزرگ بالا سرم خورد
بوی خاک نم خورده میومد
یواش یواش بارون شدید تر شد
دوست داشتم همونجوری که توی روز بارونی به دنیا اومدم ، توی روز بارونی هم بمیرم
____________
♡ فصل اول ♡
پارت ¤ ⁴² ¤
________________________
این یوپ : ولی ...
آماندا : ولی نداره گفتم دستمو ول کن
بالاخره ول کرد و رفتم سمت اتاقم
با قیافه جنا مواجه شدم که داره ما رو نکاه میکنه
از تو چشاش نه اعصبانیتی و نه پشیمونی دیده نمیشد
رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم و خودمو پرت کردم رو تخت و دوباره اشکام سرازیر شد
دلم میخواد بمیرم
دوست دارم شب بخوابم صبحش دیگه بیدار نشم
هم این یوپ راحت میشه هم من
چشمام با همون حالت وخیم گرم شد و خوابم برد
" نیمه شب "
با درد شدیدی توی مچ دستم از خواب پریدم
اصلا نمیتونستم تکونش بدم
بزار با باند ببندمش
رفتم سمت کمد و جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و باند و گیره رو از توش در آوردم
رفتم نشستم رو تخت و باند پیچیش کردم
خوابم دیگه پریده بود
هنوز بارون میبارید
رفتم سمت کمد هام و دنبال لباس گرم گشتم
دیدم توی لباس ها کت این یوپ هم هست ، همونو برداشتم و پوشیدم
هنوز هم خیلی برام بزرگ بود
رفتم سمت بالکن و نشستم روی همون صندلی که همیشه با این یوپ میشستیم روش
سرمو گذاشتم رو میز
نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد
" فردا صبح "
با صدا زدن های کسی از خواب بلند شدم
گردنم خیلی درد میکردم
چرا من اینجا خوابیدم ؟
نگاه کردم دیدم این یوپ کنارم نشسته و داره نگام میکنه
یهو از جام پریدم
آماندا : تو اینجا چیکار میکنی
این یوپ : من باید این سوالو ازت بپرسم
شب تا صبح اینجا خوابیدی ؟
آماندا : آره ، یعنی اینجا خوابم برد حواسم نبود
این یوپ : چرا کت منو پوشیدی ( با خنده )
آماندا : چی .... آهان لباس گرم نداشتم
این یوپ : واجب بود ؟
آماندا : آره
این یوپ : دستت چی شده ( با اخم )
آماندا : دیشب که اونجوری دستمو فشار دادی خیلی درد میکرد باند پیچیش کردم
این یوپ : حقت بود
حتی یه عذر خواهی خشک و خالی هم نکرد
با این حرفش بغض کردم
جدیدا خیلی دل نازک شده بودم هرچی میشد فوری بغض میکردم
آماندا : اصن تو اینجا چیکار میکنی
این یوپ : اومدم بهت سر بزنم
آماندا : همیشه به خدمتکارات سر میزنی ؟
این یوپ : آماندا تمومش کن
آماندا : پس بلند شو برو بیرون ، ازت خوشم نمیاد ، دوست ندارم تو اتاقم باشی
این یوپ : چی ؟ گفتی از من بدت میاد
آماندا : آره ، برو بیرون این یوپ
با صدای جنا به سمت در برگشتم
جنا : عزیزم چرا نمیای بریم خرید ، برای چی اومدی اینجا
این یوپ : باشه الان میام چاگیا
با حسرت به رفتنشون نگاه کردم
دوباره سرمو گذاشتم روی میز که دوباره صدای رعد و برق شنیدم
فک کنم باز میخواست بارون بباره
با این حرفم چند قطره به چتر بزرگ بالا سرم خورد
بوی خاک نم خورده میومد
یواش یواش بارون شدید تر شد
دوست داشتم همونجوری که توی روز بارونی به دنیا اومدم ، توی روز بارونی هم بمیرم
____________
۴.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.