تو مال منی پارت32
تهیونگ:آنجلا حالش خوب نبود چند قدمی برداشت ودستشو رو سرش گذاشت و طولی نکشید که داشت
میوفتاد به سمتش دوئیدم و رو هوا بلندش کردم از هرش رفته بود بدون معطلی به سمت اتاقش رفتم در باز کردم و روی تختش درازش کردم بهش خیره شدم زیبایی صورتش با نور ماه خیره کننده بود نفسی بیرون دادم و از اتاق خارج شدم مراسم رو متفرقه کرده بودن پدر مادر ویکتور دنبال پدر مادرم و ملکه ژوربت بودن تا آزادی پسرشون رو بخوان انگار جنگ بزرگی با ایتالیا داشتیم به سمت اتاق مهمان که بهم داده بودن رفتم و بدون عوض کردن لباسم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که کم کم چشام گرم شد و خوابم برد
&از اون روز ۵ روز میگذره ویکتور آزاد و به انگلستان برگشت خاندان کیم همه گی به کشور خودشون برگشتن جز جولیا که به عنوان عروس ژوبرت ها دیگه توی قصر زندگی میکرد آنجلا به کار هاش میرسید و روز ها همین توری سپری میشد تهیونگ گاهی برای کار های سفیریش به شرکت میرفت و بعدش برمیگشت به فرانسه کمتر از یک ماه قرار بود پادشاه بشه پدرش از سلطنت کناره گیری کرد ولی با شرط و شوروتی در روز تاج گذاری با دختری کهپادشاه انتخاب میکرد تهیونگ ازدواج میکرد ولی آیا آن دختری که قرار بود ملکه بشه آنجلا بود؟
۵ روز مونده به جشن بزرگ تاجگذاری
تهیونگ: امروز با اولین پرواز رسیدم به انگلیس به سمت شرکت رفتم بعد از میکاپ و لباس های طراحی شده و عکاسی از شرکت خارج شدم توی مسیر برگشت به عمارت بودم ساعت ۸ شب بود در حال رانندگی بودم که یونگی بهم زنگ زد
تهیونگ:گوش میدم!.
یونگی:تهیونگ بهم گوش بده ولی نباید عصبی بشی یا کاری دیگه ای انجام بدی فهمیدی؟
تهیونگ:چی شده ؟!
یونگی:امروز عصر دفترم بودم که کوک اومد گفت که تمام نیرو های ایتالیایی ریختن انگلیس
تهیونگ:برای چی؟
یونگی: ویکتور با خانوادش برای خواستگاری آنجلا رفتن قصر احتمالا الان توی قصرن با نیرو هاشون تکرار میکنم تهیونگ با نیرو هاشون
تهیونگ:با حرف یونگی یک لحظه زدم رو ترمز :چیی گفتی؟ نه این امکان نداره
یونگی:منفعت بزرگی برای ملکه ژوبرت گذاشتن که حتی راضی شده پای مافیا ها باز به قصر بشه داریم میرسیم به انگلیس کاری نکنی تهیونگ بدون ما...علو؟تهیونگ؟لعنت بهت تهیونگ(آخری رو با داد)
تهیونگ: پامو تا آخر روی گاز گذاشتم و به سمت قصر حرکت کردم هر لحظه داشتم ی جلمه ای رو میگفتم :نه بهم جواب مثبت نده
بعد از ده دقیقه جلوی قصر نگاه داشتم نگهبان با دیدن من علامت داد که در وازه ها رو باز نکنن از ماشین پیاده شدم که
تهیونگ:در هارو باز کنید(عصبی)
نگهبان:......
میوفتاد به سمتش دوئیدم و رو هوا بلندش کردم از هرش رفته بود بدون معطلی به سمت اتاقش رفتم در باز کردم و روی تختش درازش کردم بهش خیره شدم زیبایی صورتش با نور ماه خیره کننده بود نفسی بیرون دادم و از اتاق خارج شدم مراسم رو متفرقه کرده بودن پدر مادر ویکتور دنبال پدر مادرم و ملکه ژوربت بودن تا آزادی پسرشون رو بخوان انگار جنگ بزرگی با ایتالیا داشتیم به سمت اتاق مهمان که بهم داده بودن رفتم و بدون عوض کردن لباسم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که کم کم چشام گرم شد و خوابم برد
&از اون روز ۵ روز میگذره ویکتور آزاد و به انگلستان برگشت خاندان کیم همه گی به کشور خودشون برگشتن جز جولیا که به عنوان عروس ژوبرت ها دیگه توی قصر زندگی میکرد آنجلا به کار هاش میرسید و روز ها همین توری سپری میشد تهیونگ گاهی برای کار های سفیریش به شرکت میرفت و بعدش برمیگشت به فرانسه کمتر از یک ماه قرار بود پادشاه بشه پدرش از سلطنت کناره گیری کرد ولی با شرط و شوروتی در روز تاج گذاری با دختری کهپادشاه انتخاب میکرد تهیونگ ازدواج میکرد ولی آیا آن دختری که قرار بود ملکه بشه آنجلا بود؟
۵ روز مونده به جشن بزرگ تاجگذاری
تهیونگ: امروز با اولین پرواز رسیدم به انگلیس به سمت شرکت رفتم بعد از میکاپ و لباس های طراحی شده و عکاسی از شرکت خارج شدم توی مسیر برگشت به عمارت بودم ساعت ۸ شب بود در حال رانندگی بودم که یونگی بهم زنگ زد
تهیونگ:گوش میدم!.
یونگی:تهیونگ بهم گوش بده ولی نباید عصبی بشی یا کاری دیگه ای انجام بدی فهمیدی؟
تهیونگ:چی شده ؟!
یونگی:امروز عصر دفترم بودم که کوک اومد گفت که تمام نیرو های ایتالیایی ریختن انگلیس
تهیونگ:برای چی؟
یونگی: ویکتور با خانوادش برای خواستگاری آنجلا رفتن قصر احتمالا الان توی قصرن با نیرو هاشون تکرار میکنم تهیونگ با نیرو هاشون
تهیونگ:با حرف یونگی یک لحظه زدم رو ترمز :چیی گفتی؟ نه این امکان نداره
یونگی:منفعت بزرگی برای ملکه ژوبرت گذاشتن که حتی راضی شده پای مافیا ها باز به قصر بشه داریم میرسیم به انگلیس کاری نکنی تهیونگ بدون ما...علو؟تهیونگ؟لعنت بهت تهیونگ(آخری رو با داد)
تهیونگ: پامو تا آخر روی گاز گذاشتم و به سمت قصر حرکت کردم هر لحظه داشتم ی جلمه ای رو میگفتم :نه بهم جواب مثبت نده
بعد از ده دقیقه جلوی قصر نگاه داشتم نگهبان با دیدن من علامت داد که در وازه ها رو باز نکنن از ماشین پیاده شدم که
تهیونگ:در هارو باز کنید(عصبی)
نگهبان:......
۳۰.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.