بابایی جونم 💛 ▪︎Part 1▪︎
شخصیت ها:
جیمین
سن: ۳۴
قد: ۱۷۳
وزن: ۶۱
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، برادر کوچیک تر
شغل: ایدل (عضو گروه بی تی اس)
یونا
سن: ۳۴
قد: ۱۶۱
وزن: ۴۳
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، خواهر کوچیک تر
شغل: نقاش و طراح
جانا
سن: ۷
قد: 97cm
وزن: ۱۷
خانواده: پدر ، مادر
شغل: دانش آموز
خلاصه داستان (بابایی جونم):
داستان درباره خانواده پاک جیمین ایدل معروف هستش که صاحب یه دخترن و این دختر بشدت به پدرش وابسته است که همین موضوع خانواده رو با چالش هایی رو به رو میکنه و ....
(یونا)
فردا روز اول مدرسه جانا هست ولی جیمین گفت که سرش شلوغه و نمیتونه بیاد و الانم جانا نشسته تا باباش بیاد و راضیش کنه من و جیمین خیلی برای اینکه بچه دار بشیم تلاش کردیم و بعد از ۷ ماه بالاخره من باردار شدم و و وقتی این خبر رو به جیمین دادم خیلی خوشحال شد مخصوصا وقتی فهمید داریم صاحب یه دختر میشیم ولی بخاطر کارش نمیتونه زیاد برای جانا وقت بزاره و جانا هم بشدت به باباش وابسطه است و دوستش داره
جانا: مامانی بابا پس کی میاد؟
یونا: دخترم بابایی سر ظبطه قشنگم باید کارش تموم بشه بعد بیاد دیگه عزیزدلم
جانا: آخه چقدر کار میکنه بابا خب یکمم بیاد خونه پیش ما
یونا: مامانی باز شروع نکن دیگه
جانا: باشه
ساعت ۱۲ شب شده بود ولی هنوز جیمین نیومده بود
یونا: دخترم فردا باید بری مدرسه برو بخواب خواب میمونیا
جانا: تا بابا نیاد نمیخوابم
همون موقع صدای باز شدن در اومد و جیمین با چهره خسته وارد خونه شد
جانا: بابایییی
جیمین نگاهش به جانا افتاد و و یه لبخند رو لباش شکل گرفت
جیمین: تو چرا تا الان بیداری شیطون بلا
جانا: منتظر بابایی خودم بودم
جیمین رو به رو دخترش زانو زد و بوسه ای روی سرش گذاشت
حلما: سلام مارو تحویل نمیگیری؟!
جیمین: سلام ببخشید حواسم نبود
یونا: اشکال نداره شام خوردی؟
جیمین: نه خیلیم گشنمه
یونا: پس برو دوش بگیر بیا تا شامت آماده میشه
جیمین: باشه عشقم
جیمین رفت حموم منم میز رو چیندم تا اینکه جیمین اومد و نشست و شروع کرد به خوردن غذا جانا هم رو صندلی بغل باباش نشسته بود و به جیمین نگاه میکرد و میخواست حرفش رو بزنه
جانا: میگم بابا
جیمین: جانم
جانا: فردا روز اول مدرسمه میشه باهام بیای؟
جیمین یه نگاه اول به من انداخت و بعدش روبه جانا گفت
کپی ممنوع ❌
جیمین
سن: ۳۴
قد: ۱۷۳
وزن: ۶۱
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، برادر کوچیک تر
شغل: ایدل (عضو گروه بی تی اس)
یونا
سن: ۳۴
قد: ۱۶۱
وزن: ۴۳
خانواده: همسر ، دختر ، پدر ، مادر ، خواهر کوچیک تر
شغل: نقاش و طراح
جانا
سن: ۷
قد: 97cm
وزن: ۱۷
خانواده: پدر ، مادر
شغل: دانش آموز
خلاصه داستان (بابایی جونم):
داستان درباره خانواده پاک جیمین ایدل معروف هستش که صاحب یه دخترن و این دختر بشدت به پدرش وابسته است که همین موضوع خانواده رو با چالش هایی رو به رو میکنه و ....
(یونا)
فردا روز اول مدرسه جانا هست ولی جیمین گفت که سرش شلوغه و نمیتونه بیاد و الانم جانا نشسته تا باباش بیاد و راضیش کنه من و جیمین خیلی برای اینکه بچه دار بشیم تلاش کردیم و بعد از ۷ ماه بالاخره من باردار شدم و و وقتی این خبر رو به جیمین دادم خیلی خوشحال شد مخصوصا وقتی فهمید داریم صاحب یه دختر میشیم ولی بخاطر کارش نمیتونه زیاد برای جانا وقت بزاره و جانا هم بشدت به باباش وابسطه است و دوستش داره
جانا: مامانی بابا پس کی میاد؟
یونا: دخترم بابایی سر ظبطه قشنگم باید کارش تموم بشه بعد بیاد دیگه عزیزدلم
جانا: آخه چقدر کار میکنه بابا خب یکمم بیاد خونه پیش ما
یونا: مامانی باز شروع نکن دیگه
جانا: باشه
ساعت ۱۲ شب شده بود ولی هنوز جیمین نیومده بود
یونا: دخترم فردا باید بری مدرسه برو بخواب خواب میمونیا
جانا: تا بابا نیاد نمیخوابم
همون موقع صدای باز شدن در اومد و جیمین با چهره خسته وارد خونه شد
جانا: بابایییی
جیمین نگاهش به جانا افتاد و و یه لبخند رو لباش شکل گرفت
جیمین: تو چرا تا الان بیداری شیطون بلا
جانا: منتظر بابایی خودم بودم
جیمین رو به رو دخترش زانو زد و بوسه ای روی سرش گذاشت
حلما: سلام مارو تحویل نمیگیری؟!
جیمین: سلام ببخشید حواسم نبود
یونا: اشکال نداره شام خوردی؟
جیمین: نه خیلیم گشنمه
یونا: پس برو دوش بگیر بیا تا شامت آماده میشه
جیمین: باشه عشقم
جیمین رفت حموم منم میز رو چیندم تا اینکه جیمین اومد و نشست و شروع کرد به خوردن غذا جانا هم رو صندلی بغل باباش نشسته بود و به جیمین نگاه میکرد و میخواست حرفش رو بزنه
جانا: میگم بابا
جیمین: جانم
جانا: فردا روز اول مدرسمه میشه باهام بیای؟
جیمین یه نگاه اول به من انداخت و بعدش روبه جانا گفت
کپی ممنوع ❌
۶۲.۱k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.