گرگ سفید من
پارت ۱۲
لبهام رو از حرص گاز گرفتم. مشخص بود که تنها به خاطر لجی که از کارهای من پیدا کرده داره دروغ میگه. جیغ میزدم و بهش چنگ میزدم... جیغ میزدم و التماس میکردم برای حواس پرتی بقیه خودم رو به دیوونگی زده بودم. مردم با دیدن کارهای من دیگه تفنگ هاشون رو پایین آورده بودن و با تعجب نگاهم میکردن. ( دخترم دیوانه شدی رفت 😔) خوشحال بودم که دارم حواسشون رو پرت میکنم و امیدوار بودم توی این مدت نقش بازی کردنم موچی بتونه فرار کنه
اما من از همه جا بی خبر و "احمق" نمیدونستم که با این کارها و اشک ریختن هام برخلاف انتظارم بدتر از قبل دل موچی رو خون و ظاهرش رو وحشی و روانی و خوی حیوانیش رو بیدار میکنم و به بلاخره بدترین و ناراحت کننده ترین اتفاق دنیا که عامل اصلیش هم کسی جز خودم نبودبه سرم اومد. موچی طاقتش طاق شد و برای نجات و رهایی من از دست جیهون در کسری از ثانیه به طرفش حمله کرد و دستش رو با دندونهای تیزش گاز گرفت و همون لحظه بود که صدای مهیب شلیک اسلحه در جای جای جنگل پیچید و پرنده های روی درخت ها رو به پرواز در آورد (فیلم هندی شد 😂)
جیهون روی زمین افتاده بود و مدام ناله میکرد اما ذره ای برام اهمیت نداشت و ناله های از ته دلش هیچ جوره دلم رو به رحم نمیاورد و نگاهم رو به سمت خودش جلب نمیکرد. و تنها نگاه ناباور من به تن بی جون موچی همراه با جسم و جگر خون بود و به قفسه ی سینه ی سفیدش که حالا کاملا قرمز شده بود و جویباری از خون که دورش رو احاطه کرده بود خیره شده بود. چشم هام دیگه قدرت پلک زدن رو هم نداشتن. نه این حقیقت نداشت.. غیر ممکن بود. با دو خودم رو بهش رسوندم و زانو زده سرش رو توی دست هام گرفتم.
چشمای قشنگش باز بودن و با غم و اشک صورتم رو نگاه میکردن. تازه به خودم اومدم و همراه با گریه از ته دل فریاد زدم : نه تو نباید من رو تنها بذاری...تورو خدا...تو رو خدا تنهام نذار. من میدونم دوباره خوب میشی آره مثل دفعه ی قبل زخمت خوب میشه...
اشک هام سیل مانند روی صورتم جاری میشدن. با دیدن قطره اشکی که همون لحظه از چشم راستش سرازیر شد دلم تیکه تیکه شد و آتش گرفت. داد میزدم و از مردها کمک میخواستم "داد میزدم و به موچی التماس میکردم که تنهام "نذاره داد میزدم و...
ولی هیچکس حتی یک نفر هم به فریادهایی که از ته حنجره ام بیرون میومدن" گوش نداد. همه دور جیهون جمع شده بودن و به زخم دستش رسیدگی میکردن و انگار نه انگار که اینجا هم کسی زخمی شده بود انگار نه انگار که تو این نقطه یک نفر داشت جون میداد برعکس به نظر میرسید که تازه خیال هاشون راحت شده بود. حتی موچی هم دیگه به التماس هام گوش نداد و بعد گذشت چند ثانیه اون نگاه غمگینش رو هم ازم گرفت و آروم چشم هاش رو روی هم گذاشت. با دیدن چشمهای بستش جیغ کشیدم : نه چشمات رو باز کن موچی...خواهش میکنم من رو تنها نذار.
دیگه دست خودم نبود هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم. دیگه برام مهم نبود که چه کسانی اطرافمن یک دفع بی اون که روی رفتارم کنترلی داشته باشم صورتش رو بالاتر کشیدم و تمام نقاطش رو بوس بارون کردم. و بعد ثانیه ای سرم رو بلند کردم و همانند دیوانه ها ناباور" و با قهقه :گفتم داری باهام شوخی میکنی نه؟ خودت میدونی که من دل نازکم و طاقت این جور بازیها رو .ندارم... پس تمومش کن باشه؟
این حرف ها رو شنید ولی نه تکون خورد و نه چشم هاش رو باز کرد. دیگه حتی قفسه ی سینه اش هم تکون نمیخورد و نه نبضی داشت و نفسی میکشید.
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
لبهام رو از حرص گاز گرفتم. مشخص بود که تنها به خاطر لجی که از کارهای من پیدا کرده داره دروغ میگه. جیغ میزدم و بهش چنگ میزدم... جیغ میزدم و التماس میکردم برای حواس پرتی بقیه خودم رو به دیوونگی زده بودم. مردم با دیدن کارهای من دیگه تفنگ هاشون رو پایین آورده بودن و با تعجب نگاهم میکردن. ( دخترم دیوانه شدی رفت 😔) خوشحال بودم که دارم حواسشون رو پرت میکنم و امیدوار بودم توی این مدت نقش بازی کردنم موچی بتونه فرار کنه
اما من از همه جا بی خبر و "احمق" نمیدونستم که با این کارها و اشک ریختن هام برخلاف انتظارم بدتر از قبل دل موچی رو خون و ظاهرش رو وحشی و روانی و خوی حیوانیش رو بیدار میکنم و به بلاخره بدترین و ناراحت کننده ترین اتفاق دنیا که عامل اصلیش هم کسی جز خودم نبودبه سرم اومد. موچی طاقتش طاق شد و برای نجات و رهایی من از دست جیهون در کسری از ثانیه به طرفش حمله کرد و دستش رو با دندونهای تیزش گاز گرفت و همون لحظه بود که صدای مهیب شلیک اسلحه در جای جای جنگل پیچید و پرنده های روی درخت ها رو به پرواز در آورد (فیلم هندی شد 😂)
جیهون روی زمین افتاده بود و مدام ناله میکرد اما ذره ای برام اهمیت نداشت و ناله های از ته دلش هیچ جوره دلم رو به رحم نمیاورد و نگاهم رو به سمت خودش جلب نمیکرد. و تنها نگاه ناباور من به تن بی جون موچی همراه با جسم و جگر خون بود و به قفسه ی سینه ی سفیدش که حالا کاملا قرمز شده بود و جویباری از خون که دورش رو احاطه کرده بود خیره شده بود. چشم هام دیگه قدرت پلک زدن رو هم نداشتن. نه این حقیقت نداشت.. غیر ممکن بود. با دو خودم رو بهش رسوندم و زانو زده سرش رو توی دست هام گرفتم.
چشمای قشنگش باز بودن و با غم و اشک صورتم رو نگاه میکردن. تازه به خودم اومدم و همراه با گریه از ته دل فریاد زدم : نه تو نباید من رو تنها بذاری...تورو خدا...تو رو خدا تنهام نذار. من میدونم دوباره خوب میشی آره مثل دفعه ی قبل زخمت خوب میشه...
اشک هام سیل مانند روی صورتم جاری میشدن. با دیدن قطره اشکی که همون لحظه از چشم راستش سرازیر شد دلم تیکه تیکه شد و آتش گرفت. داد میزدم و از مردها کمک میخواستم "داد میزدم و به موچی التماس میکردم که تنهام "نذاره داد میزدم و...
ولی هیچکس حتی یک نفر هم به فریادهایی که از ته حنجره ام بیرون میومدن" گوش نداد. همه دور جیهون جمع شده بودن و به زخم دستش رسیدگی میکردن و انگار نه انگار که اینجا هم کسی زخمی شده بود انگار نه انگار که تو این نقطه یک نفر داشت جون میداد برعکس به نظر میرسید که تازه خیال هاشون راحت شده بود. حتی موچی هم دیگه به التماس هام گوش نداد و بعد گذشت چند ثانیه اون نگاه غمگینش رو هم ازم گرفت و آروم چشم هاش رو روی هم گذاشت. با دیدن چشمهای بستش جیغ کشیدم : نه چشمات رو باز کن موچی...خواهش میکنم من رو تنها نذار.
دیگه دست خودم نبود هیچ کنترلی روی حرکاتم نداشتم. دیگه برام مهم نبود که چه کسانی اطرافمن یک دفع بی اون که روی رفتارم کنترلی داشته باشم صورتش رو بالاتر کشیدم و تمام نقاطش رو بوس بارون کردم. و بعد ثانیه ای سرم رو بلند کردم و همانند دیوانه ها ناباور" و با قهقه :گفتم داری باهام شوخی میکنی نه؟ خودت میدونی که من دل نازکم و طاقت این جور بازیها رو .ندارم... پس تمومش کن باشه؟
این حرف ها رو شنید ولی نه تکون خورد و نه چشم هاش رو باز کرد. دیگه حتی قفسه ی سینه اش هم تکون نمیخورد و نه نبضی داشت و نفسی میکشید.
ادامه دارد
حمایت یادتون نره❤
#بی_تی_اس #فیک #جیمین #رمان
#BTS #Jimin
۱۰.۳k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.