فیک نامجون ( عشق فراموش نشدنی ) پارت ۱
ا.ت :
سن ۲۲ سال
از سئول
مجرد
دوست لونا
نامجون :
سن ۲۵ ( تو داستان این سنه )
از سئول ( اینم الکیه فقط تو داستانه )
دوست جین
وبو ا.ت : منو نامجون هم دانشگاهی بودیم و حتی هم خوابگاهی هم بودیم بعد سال ها ی زره بهش علاقه مند شدم ...
ویو ا.ت : سریع از رخت خوابم بلند شدم و گوشیم رو چک کردم ساعت ۱۲ ظهر بود.
یعنی من انقدر خوابیدم ؟
صبحونه رو زود خوردم و سریع لباس سرمه ای آستین کوتاه و ی شلوار گشاد مجلسی و ی رژ قرمز زدم :)
سوار ماشینم شدم و به طرف کافه حرکت کردم ...
( کافه ای که ا.ت توش کار میکرد بعد دانشگاش بود )
( بعد ۱ ساعت )
ویو ا.ت : داشتم کافه درست میکردم که دیدم نامجون روی یکی از صندلی های کافه نشسته ، رفتم براش ی چایی درست کردم و آوردم نشستم رو صندلی و با نامجون حرف میزدم که دیدم نامجون بهم خیره شده هی صداش کردم ولی جوابمو نداد بعد بلند بهش گفتم نامجونااا ی هو به خوش اومد و
بعد بهم گفت عشقم که من با تعجب نگاش کردم بعد یهو موضوع رو عوض کرد و من بعد اون حرف هی تو فکر بودم.
فردا صبح :
ویو ا.ت : با ناله از خواب بلند شدم صبحونه خوردم لباس دیروزیم رو پوشیدم و رفتم کافه.
بعد ۱ ساعت نامجون اومد سر میز کافه و دستم رو گرفت و برد
( خیلی یواشکی )
( بعد ۲ ساعت )
ویو ا.ت : به هوش اومدم تو ی عمارتی که خیلی بزرگ بود
داد زدم نامجون داری چه قلطی میکنییی ؟
از ی جای دور صدای نامجون می اومد که میگفت من مستت
شدم ☺☺
بلند شدم از اتاق و به سمت نامجون دویدم و با صندلی زدم به سرش و ...
💜💜💜💜
سن ۲۲ سال
از سئول
مجرد
دوست لونا
نامجون :
سن ۲۵ ( تو داستان این سنه )
از سئول ( اینم الکیه فقط تو داستانه )
دوست جین
وبو ا.ت : منو نامجون هم دانشگاهی بودیم و حتی هم خوابگاهی هم بودیم بعد سال ها ی زره بهش علاقه مند شدم ...
ویو ا.ت : سریع از رخت خوابم بلند شدم و گوشیم رو چک کردم ساعت ۱۲ ظهر بود.
یعنی من انقدر خوابیدم ؟
صبحونه رو زود خوردم و سریع لباس سرمه ای آستین کوتاه و ی شلوار گشاد مجلسی و ی رژ قرمز زدم :)
سوار ماشینم شدم و به طرف کافه حرکت کردم ...
( کافه ای که ا.ت توش کار میکرد بعد دانشگاش بود )
( بعد ۱ ساعت )
ویو ا.ت : داشتم کافه درست میکردم که دیدم نامجون روی یکی از صندلی های کافه نشسته ، رفتم براش ی چایی درست کردم و آوردم نشستم رو صندلی و با نامجون حرف میزدم که دیدم نامجون بهم خیره شده هی صداش کردم ولی جوابمو نداد بعد بلند بهش گفتم نامجونااا ی هو به خوش اومد و
بعد بهم گفت عشقم که من با تعجب نگاش کردم بعد یهو موضوع رو عوض کرد و من بعد اون حرف هی تو فکر بودم.
فردا صبح :
ویو ا.ت : با ناله از خواب بلند شدم صبحونه خوردم لباس دیروزیم رو پوشیدم و رفتم کافه.
بعد ۱ ساعت نامجون اومد سر میز کافه و دستم رو گرفت و برد
( خیلی یواشکی )
( بعد ۲ ساعت )
ویو ا.ت : به هوش اومدم تو ی عمارتی که خیلی بزرگ بود
داد زدم نامجون داری چه قلطی میکنییی ؟
از ی جای دور صدای نامجون می اومد که میگفت من مستت
شدم ☺☺
بلند شدم از اتاق و به سمت نامجون دویدم و با صندلی زدم به سرش و ...
💜💜💜💜
۵.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.