کافه عشق:پارت اول
سلام من میا هستم،۱۸ سالمه و پدرو مادرم به همرا برادرم توی خونه به قتل رسیدن اون موقعه من ۱۲ سالم بود و خالم منو بزرگ کرد و بعد یه سال بخاطر بد رفتاری های شوهرش منو ترد کرد و من مجبور شدم برم کلی کار پاره وقت انجام بدم،و وقتی بعد دو سال تو کافه بودم یه پسر به اسم بومگیو همش میومد کافه ما اون خیلی بامزه شیرین بود و بخاطر اینکه کارش نویسندگی بود و از وایب کافه برای نوشتن الهام میگرفت به اونجا میومد،من واقعا جذبش شده بودم و تا الان سه ساله که دوسش دارم ولی نمیتونم بهش اعتراف کنم،اما امروز تصمیم گرفت بهش اعتراف کنم که درس مانع این کار شد ولی من بخاطر اون تصمیم گرفتم برم کافه و درسو ول کنم،بادوچرخه رفتم کافه ولی اون امروز،امروز نیومده بود
۴.۰k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.