Part 4
سرباز: فردا صبح از همه زود تر بیدار شد و رفت سر تمرین خیلی عجیب بود برامون چون وقتی لباسای ارتشی رو میپوشید برامون خیلی جذاب میشد. رفتارش تغییر کرده بود .موقع تست تیراندازی انقدر خفن نشونه گیری کرد و هدف رو زد که ما خشکمون زد.
جین: خوب نمیدونی چه چیزی عوضش کرد؟
سرباز: مطمئن نیستم ولی یک شب که بارون شدید بود خیس اومد خوابگاه با همون لباسای خیس پتو رو کشید روی سرش و تا صبح صدای گریش میومد.
واییی حتما همون شبی و میگه که من به یونا گفتم نمیخوامت.
یونا: هوی(داد) چرا انقدر حرف میزنید پاشید بریم.
سرباز اطاعت کرد و رفت یونا تا اومد از کلبه خارج بشه محکم دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم طوری که تعادلش بهم خورد وخورد به قفسه سینم.
یونا:هوی چیکار میکنی!!؟؟؟(داد) ولم کن.
جین: یونا منو ببخش
تا اومدم ببوسمش محکم خوابوند تو گوشم.
یونا: احمق تو چه ارتشی هستی نمیدونی وسط ماموریتی خجالت بکش(داد)
یونا زود بندای نیم بوتش و بست و بدو بدو ازم دور شد.
وقتی اسلحه به اون سنگینی و یه دسته برداشت و انداخت. روی دوشش دیگه واقعانیییی دیوونش شدم.انقدر حالم بد بود که اصلا به فکر ماموریت نبودم.
سه شب بعد داخل مرزهای کره شمالی........
یونا داشت با گوشیش صحبت میکرد.
یونا: الو پدر؟؟؟!
حالتون خوبه.
پدر: اره یونا تو چطوری!؟
یونا: من هم خوبم.
پدر: مراقب خودت باش تو خودتو بهمون ثابت کردی.
یک ان یک پسره میره سمت یونا و میگه.....قربان ژنرال هستند!
تا اینو میگه در جا قلبم وایمیستده....چی!!! یونا درختره ژنرالههههههه
یونا: اره تو برو سرکارت.
خواستم برم سمت یونا که پسره اومد و بهم نزدیک شد انگار یونا رو دوست داش اسمشم سوهو بود.
سوهو: همرزم جین کجا!؟؟؟؟
نمیدونید این موقع شب حق ندارید نزدیک یک دختر بشید!؟؟
شما یک کمونیست هستید😒
اینو که گفت دوست داشتم بزنم توی دهنش
جین: به تو چهه(داد)
سوهو: چی!
جین: هیچ چی تو درست میگی من میرم استراحت کنم.
...اما به جای استراحت رفتم یواشکی توی چادر یونا...
جین: خوب نمیدونی چه چیزی عوضش کرد؟
سرباز: مطمئن نیستم ولی یک شب که بارون شدید بود خیس اومد خوابگاه با همون لباسای خیس پتو رو کشید روی سرش و تا صبح صدای گریش میومد.
واییی حتما همون شبی و میگه که من به یونا گفتم نمیخوامت.
یونا: هوی(داد) چرا انقدر حرف میزنید پاشید بریم.
سرباز اطاعت کرد و رفت یونا تا اومد از کلبه خارج بشه محکم دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم طوری که تعادلش بهم خورد وخورد به قفسه سینم.
یونا:هوی چیکار میکنی!!؟؟؟(داد) ولم کن.
جین: یونا منو ببخش
تا اومدم ببوسمش محکم خوابوند تو گوشم.
یونا: احمق تو چه ارتشی هستی نمیدونی وسط ماموریتی خجالت بکش(داد)
یونا زود بندای نیم بوتش و بست و بدو بدو ازم دور شد.
وقتی اسلحه به اون سنگینی و یه دسته برداشت و انداخت. روی دوشش دیگه واقعانیییی دیوونش شدم.انقدر حالم بد بود که اصلا به فکر ماموریت نبودم.
سه شب بعد داخل مرزهای کره شمالی........
یونا داشت با گوشیش صحبت میکرد.
یونا: الو پدر؟؟؟!
حالتون خوبه.
پدر: اره یونا تو چطوری!؟
یونا: من هم خوبم.
پدر: مراقب خودت باش تو خودتو بهمون ثابت کردی.
یک ان یک پسره میره سمت یونا و میگه.....قربان ژنرال هستند!
تا اینو میگه در جا قلبم وایمیستده....چی!!! یونا درختره ژنرالههههههه
یونا: اره تو برو سرکارت.
خواستم برم سمت یونا که پسره اومد و بهم نزدیک شد انگار یونا رو دوست داش اسمشم سوهو بود.
سوهو: همرزم جین کجا!؟؟؟؟
نمیدونید این موقع شب حق ندارید نزدیک یک دختر بشید!؟؟
شما یک کمونیست هستید😒
اینو که گفت دوست داشتم بزنم توی دهنش
جین: به تو چهه(داد)
سوهو: چی!
جین: هیچ چی تو درست میگی من میرم استراحت کنم.
...اما به جای استراحت رفتم یواشکی توی چادر یونا...
۵.۰k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.