عشق ابدی پارت ۶۳
عشق ابدی پارت ۶۳
ویو یونگی
بعد مدرسه وایستادیم دم در و تهیونگ زنگ زد به جیمین
خیلی خوب نقشش رو بازی کرد . واقعا تعجب کرده بودم که چجوری تونست اشک بریزه الان.
+ وَاو تهیونگا چجوری انقدر خوب نقش بازی کردی؟
ته : راستش فقط صحنه های تصادف جیهوپ هیونگ اومد تو ذهنم و خب واقعا...(در حال پاک کردن اشکاش)
+اوکی اوکی... حالا نوبت کوک و نامجونه .
زنگ زدم بهشون .
+الو کوک؟
کوک : بله هیونگ؟
+همه چی اوکی شد . حواستون باشه دیگه
کوک : اوکیه .
جین : خب بدویید بریم خونه یونگی .
+ چی؟!
جین : بریم خونه ات /:
ته : بریم .
+تعارف ندارینا//:
راهی شدیم سمت خونه . وقتی داخل شدیم همه چی اوکی بود
فقط کافی بود جیمین بیاد .
حدود ۱۵ مین بعد اومدن ما زنگ در رو زدن و مامانم رفت دم در
$هیییییی جیمین(داد)
با ترس و استرس رفتم دم در که با دیدن کار کوک و نامجون میخواستم لهشون کنم
+چیکار کردین؟ (تعجب و عصبی)
کوک : هیچی هیونگ فقط هیچ جوره نمیشد بیاریمش . بیهوشه : )
+ خاک تو سرت . آیشششش چیزیش بشه چی؟ اینم شد راه حل؟ /:
کوک : هیونگ خودت گفتی بیهوشش کن
+ چجوری بیهوشش کردی؟
کوک : با چوب زدم تو پس کلش :]
+ خاک هفت جد و آبادم تو سرتون /: ، چوب آخه؟؟(بلند)
نامجون : بیخیال دیگه . الان بهوش میاد.
سریع بردمش تو خونه و طبق نقشه به صندلی بستیمش .
قرارمون این بود که دستاش رو شل ببندیم تا بتونه آزادش کنه و بعد هم یه صحنه سازی از من داشته باشیم . بعد هم کار اصلی رو انجام بدیم و تولدش رو تبریک بگیم
حدود ۱۰ مین منتظر موندیم تا بلاخره تکون خورد
سریع چراغای دیگه جز جلوی صورت جیمین رو خاموش کردیم و منم رو زمین دراز کشیدم و یانگ هم سس رو ریخت کنارم
-آی...آی سرم...ای...اینجا کجاست؟(آروم)
-آخخخخخ ... کسی اینجا هست؟(بلند)
- دستام چرا بستس؟ کسی نیست؟ الوووو
زیر چشمی نگاش میکردم تا اینکه نگاهش افتاد به من . اولش کاملا مشخص بود تعجب کرده و تو شکه
-ا...ا...این...این...این چیه؟(تیکه تیکه)
-این...این چیهههه؟؟؟ این.. این... نه نه نه امکان نداره(بلند)
-یونگییییییییی.... یونگیییییییییی(داد)
+....
-یونگییییییییی پاشووووو.. یونگی(عربده)
بلاخره دستاش رو آزاد کرد و دویید سمتم .
همین که رسید کنارم شروع کرد گریه کردن
-یونگیییی ... هیونگ پاشو...پاشو یونگی(گریه)
+...
-مگه با تو نیستم ، این خونِ توئه؟ محاله ممکنه .. یونگ...یونگی پاشو(گریه و داد)
نمیتونستم بیشتر از اون گریه هاشو تحمل کنم ، پس پام رو تکون دادم تا شروع کنن..
ویو یونگی
بعد مدرسه وایستادیم دم در و تهیونگ زنگ زد به جیمین
خیلی خوب نقشش رو بازی کرد . واقعا تعجب کرده بودم که چجوری تونست اشک بریزه الان.
+ وَاو تهیونگا چجوری انقدر خوب نقش بازی کردی؟
ته : راستش فقط صحنه های تصادف جیهوپ هیونگ اومد تو ذهنم و خب واقعا...(در حال پاک کردن اشکاش)
+اوکی اوکی... حالا نوبت کوک و نامجونه .
زنگ زدم بهشون .
+الو کوک؟
کوک : بله هیونگ؟
+همه چی اوکی شد . حواستون باشه دیگه
کوک : اوکیه .
جین : خب بدویید بریم خونه یونگی .
+ چی؟!
جین : بریم خونه ات /:
ته : بریم .
+تعارف ندارینا//:
راهی شدیم سمت خونه . وقتی داخل شدیم همه چی اوکی بود
فقط کافی بود جیمین بیاد .
حدود ۱۵ مین بعد اومدن ما زنگ در رو زدن و مامانم رفت دم در
$هیییییی جیمین(داد)
با ترس و استرس رفتم دم در که با دیدن کار کوک و نامجون میخواستم لهشون کنم
+چیکار کردین؟ (تعجب و عصبی)
کوک : هیچی هیونگ فقط هیچ جوره نمیشد بیاریمش . بیهوشه : )
+ خاک تو سرت . آیشششش چیزیش بشه چی؟ اینم شد راه حل؟ /:
کوک : هیونگ خودت گفتی بیهوشش کن
+ چجوری بیهوشش کردی؟
کوک : با چوب زدم تو پس کلش :]
+ خاک هفت جد و آبادم تو سرتون /: ، چوب آخه؟؟(بلند)
نامجون : بیخیال دیگه . الان بهوش میاد.
سریع بردمش تو خونه و طبق نقشه به صندلی بستیمش .
قرارمون این بود که دستاش رو شل ببندیم تا بتونه آزادش کنه و بعد هم یه صحنه سازی از من داشته باشیم . بعد هم کار اصلی رو انجام بدیم و تولدش رو تبریک بگیم
حدود ۱۰ مین منتظر موندیم تا بلاخره تکون خورد
سریع چراغای دیگه جز جلوی صورت جیمین رو خاموش کردیم و منم رو زمین دراز کشیدم و یانگ هم سس رو ریخت کنارم
-آی...آی سرم...ای...اینجا کجاست؟(آروم)
-آخخخخخ ... کسی اینجا هست؟(بلند)
- دستام چرا بستس؟ کسی نیست؟ الوووو
زیر چشمی نگاش میکردم تا اینکه نگاهش افتاد به من . اولش کاملا مشخص بود تعجب کرده و تو شکه
-ا...ا...این...این...این چیه؟(تیکه تیکه)
-این...این چیهههه؟؟؟ این.. این... نه نه نه امکان نداره(بلند)
-یونگییییییییی.... یونگیییییییییی(داد)
+....
-یونگییییییییی پاشووووو.. یونگی(عربده)
بلاخره دستاش رو آزاد کرد و دویید سمتم .
همین که رسید کنارم شروع کرد گریه کردن
-یونگیییی ... هیونگ پاشو...پاشو یونگی(گریه)
+...
-مگه با تو نیستم ، این خونِ توئه؟ محاله ممکنه .. یونگ...یونگی پاشو(گریه و داد)
نمیتونستم بیشتر از اون گریه هاشو تحمل کنم ، پس پام رو تکون دادم تا شروع کنن..
۱.۶k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.