رمان ماه من🌙🙂
part 23
دیانا:
یک هفته گذشت از وقتی برگشتم خونه بچه ها
با مهدیس و عسل حسابی صمیمی شده بودم
مادر بچه هام که رسما عاشقم شده بود
کرم ریختن های من و پانیذ و نیکا که بماند همه رو دیوونه کرده بودیم
خلاصه از بین این خانواده بودن لذت میبردم شده بودن مثل خانواده برام
ولی نمیدونم یهو چیشد زندگی شد مثل کابوس
نصف شب با به جیغ از ته دل و گریه از خواب پریدم
انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید ارسلان و میدیم بالا سرم ایستاده و باهام حرف میزنه ولی انگار گوشام کر شده بود
تمام تنم درد میکرد...
نیکا پارچ کنار و تخت و خالی کرد روی سرم انگار تازه تونستم نفس بکشم انگار اکسیژن تازه معنا شد برام
زدم زیر گریه که یهو تو آغوش گرم یکی فرو رفتم
کی میتونست باشه جز ارسلان...
کسی که شده بود آرامش زندگیم...
تازه گیا فهمیدم انگار قلبم بهش یه حس هایی داره
ولی به روی خودم نمیاوردم
ارسلان:شما برید من میام میگم چی شد ببینید حالش خوب نیست بالاسرش واینستید...
همه از اتاق رفتن بیرون من موندم و اون...
ارسلان:چی شده دیانا...
چشمام دوباره پر اشک شد
من:خواب دیدم عموم داشت کتکم میزد انقدر محکم که...
اشکام نذاشتن حرف بزنم...
دوباره توی آغوش گرمش فرو رفتم
ارسلان:دیانا قول میدم تا من زندم دست هیچکس بهت نخوره خب تو الان جزئی از خانواده منی و من هیچوقت نمیزارم کسی اذیت کنه خب؟
من:قول میدی ؟
ارسلان:معلومه..
محکم تر بغلش کردم انگار حرفاش شد مسکن
نمیدونم کی تو همون وضعیت خوابم برد...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
یک هفته گذشت از وقتی برگشتم خونه بچه ها
با مهدیس و عسل حسابی صمیمی شده بودم
مادر بچه هام که رسما عاشقم شده بود
کرم ریختن های من و پانیذ و نیکا که بماند همه رو دیوونه کرده بودیم
خلاصه از بین این خانواده بودن لذت میبردم شده بودن مثل خانواده برام
ولی نمیدونم یهو چیشد زندگی شد مثل کابوس
نصف شب با به جیغ از ته دل و گریه از خواب پریدم
انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید ارسلان و میدیم بالا سرم ایستاده و باهام حرف میزنه ولی انگار گوشام کر شده بود
تمام تنم درد میکرد...
نیکا پارچ کنار و تخت و خالی کرد روی سرم انگار تازه تونستم نفس بکشم انگار اکسیژن تازه معنا شد برام
زدم زیر گریه که یهو تو آغوش گرم یکی فرو رفتم
کی میتونست باشه جز ارسلان...
کسی که شده بود آرامش زندگیم...
تازه گیا فهمیدم انگار قلبم بهش یه حس هایی داره
ولی به روی خودم نمیاوردم
ارسلان:شما برید من میام میگم چی شد ببینید حالش خوب نیست بالاسرش واینستید...
همه از اتاق رفتن بیرون من موندم و اون...
ارسلان:چی شده دیانا...
چشمام دوباره پر اشک شد
من:خواب دیدم عموم داشت کتکم میزد انقدر محکم که...
اشکام نذاشتن حرف بزنم...
دوباره توی آغوش گرمش فرو رفتم
ارسلان:دیانا قول میدم تا من زندم دست هیچکس بهت نخوره خب تو الان جزئی از خانواده منی و من هیچوقت نمیزارم کسی اذیت کنه خب؟
من:قول میدی ؟
ارسلان:معلومه..
محکم تر بغلش کردم انگار حرفاش شد مسکن
نمیدونم کی تو همون وضعیت خوابم برد...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۷.۴k
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.